پارت ۹۰ (پارت اخر)
رسیدیم جلو در خونه و کورش زنگو زد درو باز کردنو کل خونه سیاه پوش بود
-مامان بابا
-چرا کسی جواب نمیده
-چرا کل خونه سیاهه رفتیم جلو که با دوتا عکس روبه رو شدیم که روبان مشکی روی قاب عکس بود
-کورش
-هیسس
-کسی تو این خونه نیستتتتت پس کی درو باز کردد اهاااایی با شماهام کسی نیست
-ارباب جوان
-سمیه
-شما بلاخره اومدین ؟؟؟
-مامان بابام کجااانن؟؟؟؟
-ارباب و بانو باهم فوت کردن 😭😭
-چییی چرااا
کورش جان آروم باش
-خوابیدنو بیدار نشدن
-وای وای نهه کی این اتفاق افتاد
-حدود یه سالی میشه
-میخوام برم سر مزارشون
-فقط یه وصیت نامه گذاشتن
-چی؟؟؟
-ایناهاش
-بده ببینم
-کورش میشه بلند بخونی عزیزم
-سلام کورش پسرم نمیدونم چجوری ولی ندای درونم میگه زیاد زنده نمیمونی پس تمام حرفام اینجاست
تمام مالو اموال منو بده به خیریه و بچه های کار و بی سرپرست رو براشون خونه درست کن و نگهداریش رو به یه آدم مطمئن بسپر
مدرسه مخصوص براشون درست کن ممنون بابا جان
-کورش گریه نکن
-عمل میکنم بابا تا الان برات کاری نکردم ایکارو انجام میدم
-بریم سر مزارشون؟؟؟
-بریم عزیزم
وارد بهشت زهرا شدیمو رفتیم سمت قبرشون کلی گل گرفتیمو هم سر قبر مامان بابای کورش رفتیمو هم سر قبر بابای من
۸ ماه بعد
من دوقلو باردار بودم یه دختر و یه پسر ایران بودیم چون کارای کورش تموم نشده بود دیگه آخراش بود مامانم تو این ۸ ماه برام کم نزاشتو کلی مراقبم بود دیگه باید برمیگشتیم آمریکا برا همین هواپیما شخصی گرفتیم که هم آروم بریم هم اینکه برا من بد نباشه شکمم جوری بزرگ شده بود که نمیتونستم تکون بخورم
۳ سال بعد
-کورششش آریانا داره از پله میاد پایین مراقبش باش من باید رادینو ببرم حموم
-باشه زندگیم
خب خب اینم از پایان رمان ابو آتش راستش باید بهتون بگم خیلی وقتا خیلی چیزا دیر میشه مراقب آدم خوبه زندگیتون باشید و اینکه با سرنوشت نجنگید زندگی کنید حتی اگه زیر فشار باشید کاری که رها میکرد اون میگفت برام مهم نیست چی میشه الان خوشحالم پس این خوبه و ادامه میدم
-یه خورده که فکر کنم و یه چند روزی بگذره رمان بعدی رو آپلود میکنم
-مامان بابا
-چرا کسی جواب نمیده
-چرا کل خونه سیاهه رفتیم جلو که با دوتا عکس روبه رو شدیم که روبان مشکی روی قاب عکس بود
-کورش
-هیسس
-کسی تو این خونه نیستتتتت پس کی درو باز کردد اهاااایی با شماهام کسی نیست
-ارباب جوان
-سمیه
-شما بلاخره اومدین ؟؟؟
-مامان بابام کجااانن؟؟؟؟
-ارباب و بانو باهم فوت کردن 😭😭
-چییی چرااا
کورش جان آروم باش
-خوابیدنو بیدار نشدن
-وای وای نهه کی این اتفاق افتاد
-حدود یه سالی میشه
-میخوام برم سر مزارشون
-فقط یه وصیت نامه گذاشتن
-چی؟؟؟
-ایناهاش
-بده ببینم
-کورش میشه بلند بخونی عزیزم
-سلام کورش پسرم نمیدونم چجوری ولی ندای درونم میگه زیاد زنده نمیمونی پس تمام حرفام اینجاست
تمام مالو اموال منو بده به خیریه و بچه های کار و بی سرپرست رو براشون خونه درست کن و نگهداریش رو به یه آدم مطمئن بسپر
مدرسه مخصوص براشون درست کن ممنون بابا جان
-کورش گریه نکن
-عمل میکنم بابا تا الان برات کاری نکردم ایکارو انجام میدم
-بریم سر مزارشون؟؟؟
-بریم عزیزم
وارد بهشت زهرا شدیمو رفتیم سمت قبرشون کلی گل گرفتیمو هم سر قبر مامان بابای کورش رفتیمو هم سر قبر بابای من
۸ ماه بعد
من دوقلو باردار بودم یه دختر و یه پسر ایران بودیم چون کارای کورش تموم نشده بود دیگه آخراش بود مامانم تو این ۸ ماه برام کم نزاشتو کلی مراقبم بود دیگه باید برمیگشتیم آمریکا برا همین هواپیما شخصی گرفتیم که هم آروم بریم هم اینکه برا من بد نباشه شکمم جوری بزرگ شده بود که نمیتونستم تکون بخورم
۳ سال بعد
-کورششش آریانا داره از پله میاد پایین مراقبش باش من باید رادینو ببرم حموم
-باشه زندگیم
خب خب اینم از پایان رمان ابو آتش راستش باید بهتون بگم خیلی وقتا خیلی چیزا دیر میشه مراقب آدم خوبه زندگیتون باشید و اینکه با سرنوشت نجنگید زندگی کنید حتی اگه زیر فشار باشید کاری که رها میکرد اون میگفت برام مهم نیست چی میشه الان خوشحالم پس این خوبه و ادامه میدم
-یه خورده که فکر کنم و یه چند روزی بگذره رمان بعدی رو آپلود میکنم
۴.۱k
۱۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.