🥀فصل دوم پارت 4 🥀
🥀فصل دوم پارت 4 🥀
جیمین : دکتر هاله همسرم و بچش خوبه
دکتر: بله خوبه بخاطره ضربیه بدی که تویه شکم خورده بود فقد خونریزی شده بود و حاله بچتون خوبه فقد نزارید چیزی سنگینی بلند کنه و دردش خیلیه طبیعیه و نزارید استرس بگیره و ناراحتش نکنید
جیمین : باشه میتونم ببینمش
دکتر : بله میتوانید ببینیش خدا سلامتی بده
جیمین: ممنونم
رفتم سمته اوتاق که ات توش بود وارده اوتاق شدم و رفتم کنار تختش نشستم با دستم موهاشو نوازش میکردم رنگش خیلی پریده بود جونکوک و مادرش سوجی وارده اوتاق شدن جونکوک اومد و کنارش وایستاد
کوک : خواهر خوشگله منی تو
سوجی : جونکوک میخواهی چیکار کنی مادر تو یچیزی بگو
کوک : نمیدونم
جیمین : خوب معلومه اون الان زنه منه و حاملست خوب همچی مشخصه
کوک : مصلا چی مشخصه
جیمین تا میخواست شروع به حرف زدن کنه کوک نزاشت
کوک: کافیه تو بهم گفتی که با خواهرم ازدواج میکنی و از بدبختی نجاتش میدی نه اینکه جلویه پدرم باهاش ازدواج کنی و بیچارش کنی
جیمین : ببین منو جونکوک
جیمین با عصبانیت رفت سمته جونکوک
م/ات : کافیه دیگه جونکوک جیمین ساکت شین ات حالش خوب نیست به فکر این باشید که میخواهید چیکار کنید اگه بخواهیم ات رو از دست پدرش نجات بدیم باید با شوهرش زند گی کنه
کوک : من خواهرم رو بهش نمیدم
جیمین: فکردی من نظرتو میخواهم من اگه دلم بخواد هرکاری میکنم
کوک : این پرو بازی هاتو برایه خودت نگهدار
مادر ات رفت سمته جیمین و دستشو گرفت
م/ات : پسرم لطفا بهم یه قولی بده
جیمین نزاشت حرفشو ادامه بده
جیمین: خانم جعون من به شما هیچ قولی نمیدم چون ات رو دوست دارم عاشقشم هیچ وقت ترکش نمیکنم و ناراحتش نمیکنم
خندیه کرد و گفت
م/ات: آفرین پسرم من از تو انتظار حرفایی رو داشتم دسته زنتو بگیر و ببرش خونه جونکوک و سوجی بریم
کوک : تا با تو حرف نزنم نمیرم
م/ات : من نمیتونم باهاش روبه رو بشم نمیتونم ولش کنم و برایه همین نمیخواهم منو ببینه
رفت سمته ات و پیشونیش رو میبوسید و گریش گرفت و از اوتاق خارج شد
کوک : سوجی برو پیشه مادر
سوجی: باشه
(ویو نیم ساعت بعد )
وقتی چشمامو باز کردم با جونکوک روبه رو شدم نمیتونستم حرف بزنم شکمم درد میکرد حتا نمیتونستم تکون بخورم وقتی جونکوک منو دید زود اومد سمتم
ات: د د دادا داداش
کوک : جونم خواهرم خوبی درد که نداری
ات: اره خوبم
کوک : ات خیلی دوست دارم خواهرم
ات: داداش چیشده
کوک : باید برم ببین جیمین پسره خیلی خوبه تورو خوشبخت میکنه بهت قول میدم
ات : داداش نمیخواهم باهاش زند گی کنم ازش طلاق میگیرم
ادامه دارد .....
جیمین : دکتر هاله همسرم و بچش خوبه
دکتر: بله خوبه بخاطره ضربیه بدی که تویه شکم خورده بود فقد خونریزی شده بود و حاله بچتون خوبه فقد نزارید چیزی سنگینی بلند کنه و دردش خیلیه طبیعیه و نزارید استرس بگیره و ناراحتش نکنید
جیمین : باشه میتونم ببینمش
دکتر : بله میتوانید ببینیش خدا سلامتی بده
جیمین: ممنونم
رفتم سمته اوتاق که ات توش بود وارده اوتاق شدم و رفتم کنار تختش نشستم با دستم موهاشو نوازش میکردم رنگش خیلی پریده بود جونکوک و مادرش سوجی وارده اوتاق شدن جونکوک اومد و کنارش وایستاد
کوک : خواهر خوشگله منی تو
سوجی : جونکوک میخواهی چیکار کنی مادر تو یچیزی بگو
کوک : نمیدونم
جیمین : خوب معلومه اون الان زنه منه و حاملست خوب همچی مشخصه
کوک : مصلا چی مشخصه
جیمین تا میخواست شروع به حرف زدن کنه کوک نزاشت
کوک: کافیه تو بهم گفتی که با خواهرم ازدواج میکنی و از بدبختی نجاتش میدی نه اینکه جلویه پدرم باهاش ازدواج کنی و بیچارش کنی
جیمین : ببین منو جونکوک
جیمین با عصبانیت رفت سمته جونکوک
م/ات : کافیه دیگه جونکوک جیمین ساکت شین ات حالش خوب نیست به فکر این باشید که میخواهید چیکار کنید اگه بخواهیم ات رو از دست پدرش نجات بدیم باید با شوهرش زند گی کنه
کوک : من خواهرم رو بهش نمیدم
جیمین: فکردی من نظرتو میخواهم من اگه دلم بخواد هرکاری میکنم
کوک : این پرو بازی هاتو برایه خودت نگهدار
مادر ات رفت سمته جیمین و دستشو گرفت
م/ات : پسرم لطفا بهم یه قولی بده
جیمین نزاشت حرفشو ادامه بده
جیمین: خانم جعون من به شما هیچ قولی نمیدم چون ات رو دوست دارم عاشقشم هیچ وقت ترکش نمیکنم و ناراحتش نمیکنم
خندیه کرد و گفت
م/ات: آفرین پسرم من از تو انتظار حرفایی رو داشتم دسته زنتو بگیر و ببرش خونه جونکوک و سوجی بریم
کوک : تا با تو حرف نزنم نمیرم
م/ات : من نمیتونم باهاش روبه رو بشم نمیتونم ولش کنم و برایه همین نمیخواهم منو ببینه
رفت سمته ات و پیشونیش رو میبوسید و گریش گرفت و از اوتاق خارج شد
کوک : سوجی برو پیشه مادر
سوجی: باشه
(ویو نیم ساعت بعد )
وقتی چشمامو باز کردم با جونکوک روبه رو شدم نمیتونستم حرف بزنم شکمم درد میکرد حتا نمیتونستم تکون بخورم وقتی جونکوک منو دید زود اومد سمتم
ات: د د دادا داداش
کوک : جونم خواهرم خوبی درد که نداری
ات: اره خوبم
کوک : ات خیلی دوست دارم خواهرم
ات: داداش چیشده
کوک : باید برم ببین جیمین پسره خیلی خوبه تورو خوشبخت میکنه بهت قول میدم
ات : داداش نمیخواهم باهاش زند گی کنم ازش طلاق میگیرم
ادامه دارد .....
۵.۹k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.