🥀فصل دوم پارت 5🥀
🥀فصل دوم پارت 5🥀
ات : داداش من نمیخواهی باهاش زندگی کنم ازش طلاق میگیرم
با اخم گرفت
کوک : همچین کاری نمیکنی فهمیدی
بغضم گرفت ولی خودم رو کنترل کنم
ات : من نمیخواهم باهاش (نزاشت حرفمو بزنم )
کوک : کافیه وقتی باهاش رابطه جنسی داشتی بهم گفتی ازش حامله شدی بهم گفتی الان میگی ازش طلاق میگیری
بلند شدم و بهش پشت کردم که بهم اما دستمو گرفت
چشمام پر از اشک شد
ات : داداشی نرو ولم نکن
کوک : ات کافیه دیگه (بابغض)
دستشو پس زدم و با قدم های تند راه میرفتم
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم بغضم شکست و با صدای گریه بلند گفتم
ات : داداش هق...... نرو هق...... ولم .نکن خواهش هق.... میکنم
رفتم بیرون از اوتاق و به دیوار تکیه دادم
کوک: جیمین برو پیشه ات
جیمین که بیرون از اوتاق منتظر جونکوک بود گفت
جیمین : باشه
رفتم تویه اوتاق و با چهره ات انگار تیر به قلبم فروع کردن صورتش خیس اشکان بود و رویه تخت نشسته بود دستشو گذاشته بود رویه شکمش و گریه میکرد قدم برداشتم سمتش و رو به روش وایستادم شونه هاش رو گرفت و تویه چشماش نگاه کردم
جیمین : گریه نکن شیرینیه من
دستمو هول داد و گفت ات: دسته کثیف تو بهم نزد
میخواست بلند شه که مانه شدم و دستشو گرفتم
جیمین: کجا میری
ات: به تو ربطی نداره
جیمین: نمیتونی بری
ات: ولم کن (با داد )
جبمین: پرستار
پرستار رو صدا زدم اون با دکتر اومد و پرستار ات رو با من گرفته بود که بلند نشه اما همش داد میزد و میگفت ولم کنید گریه میکرد انگار دیونه شده بود بهش آرامبخش زدن و کمی آروم شد رویه تخت دراز کشید چشماش رو کمی آروم بست رویه صندلی کنارش نشستم با دوستم موهاشو از صورتش کنار زدم اون صورته خوشگلش انگار مثله گل که بهش آب ندن پژمرده شده بود لپشو بوس کردم و سرمو گذاشتم رویه قلبش با صدایه تپشه قلبش زندگی میکنم
ادامه دارد
ات : داداش من نمیخواهی باهاش زندگی کنم ازش طلاق میگیرم
با اخم گرفت
کوک : همچین کاری نمیکنی فهمیدی
بغضم گرفت ولی خودم رو کنترل کنم
ات : من نمیخواهم باهاش (نزاشت حرفمو بزنم )
کوک : کافیه وقتی باهاش رابطه جنسی داشتی بهم گفتی ازش حامله شدی بهم گفتی الان میگی ازش طلاق میگیری
بلند شدم و بهش پشت کردم که بهم اما دستمو گرفت
چشمام پر از اشک شد
ات : داداشی نرو ولم نکن
کوک : ات کافیه دیگه (بابغض)
دستشو پس زدم و با قدم های تند راه میرفتم
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم بغضم شکست و با صدای گریه بلند گفتم
ات : داداش هق...... نرو هق...... ولم .نکن خواهش هق.... میکنم
رفتم بیرون از اوتاق و به دیوار تکیه دادم
کوک: جیمین برو پیشه ات
جیمین که بیرون از اوتاق منتظر جونکوک بود گفت
جیمین : باشه
رفتم تویه اوتاق و با چهره ات انگار تیر به قلبم فروع کردن صورتش خیس اشکان بود و رویه تخت نشسته بود دستشو گذاشته بود رویه شکمش و گریه میکرد قدم برداشتم سمتش و رو به روش وایستادم شونه هاش رو گرفت و تویه چشماش نگاه کردم
جیمین : گریه نکن شیرینیه من
دستمو هول داد و گفت ات: دسته کثیف تو بهم نزد
میخواست بلند شه که مانه شدم و دستشو گرفتم
جیمین: کجا میری
ات: به تو ربطی نداره
جیمین: نمیتونی بری
ات: ولم کن (با داد )
جبمین: پرستار
پرستار رو صدا زدم اون با دکتر اومد و پرستار ات رو با من گرفته بود که بلند نشه اما همش داد میزد و میگفت ولم کنید گریه میکرد انگار دیونه شده بود بهش آرامبخش زدن و کمی آروم شد رویه تخت دراز کشید چشماش رو کمی آروم بست رویه صندلی کنارش نشستم با دوستم موهاشو از صورتش کنار زدم اون صورته خوشگلش انگار مثله گل که بهش آب ندن پژمرده شده بود لپشو بوس کردم و سرمو گذاشتم رویه قلبش با صدایه تپشه قلبش زندگی میکنم
ادامه دارد
۷.۰k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.