پارت57:
#پارت57:
بهار پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- جرعتش رو نداری! ارمیا نابودت می کنه.
و بعد زبونش رو برام در اورد.
- بعد به حسابت می رسم. الان آتیش کن بریم.
اونم تخته گاز زد. دِ بدو که رفتیم. بعد از چند مین که رسیدیم از ماشین پریدم و با سرعت به سمت کلاس دویدم.
بهار نفس زنان پشت سرم می اومد. خداکنه ترانه برامون جا گرفته باشه. حالا استاد رو چیکار می کردیم؟
به در کلاسمون که رسیدم بسته بود. این یعنی اول اشهدت رو بخون بعد پات رو داخل بذار.
نفس عمیقی کشیدم و تقه ای به در زدم . با صدای "بفرمایید استاد" در رو باز کردم و با چشم های بسته شروع کردم به چرت و پرت گفتن:
- استاد ببخشید! مریض بودم کلی قرص ک دارو خوردم صبح دیر بیدار شدم تا اماده شدم و اینا بهارم تا صبح بالا سرم بود اخه تب شدید داشتم. نزدیک بود تشنج کنم بعدشم ترافیک تهران که خودتون می دونید جون ادم می ره تا بخواد به مقصدش برسه و...
همین جور داشتم ادامه می دادم که دیدم کلاس آرومه آروم بود. صدایی از هیچ کس بلند نمی شد. آروم چشامو باز کردم و نگاهی به بچه های کلاس انداختم که از بس خودشون رو گرفته بودن تا نخندن، سرخ شده بوندن. (می دونستن اینا همش چرت و پرته)
- هههه چخبر دیگه بچه ها؟ حالا بعد خبرا رو جمع می کنم. داشتم می گفتم بهتون استاد که...
با دیدن استاد چشمام اندازه دوتا توپ تنیس شد.
بی اختیار با صدای بلند گفتم:
- ه...هومنننن؟
تک خنده یی زد و گفت:
- اولا اینکه هومن نه و آقای نظری دوما یه مدتی به جای استاد احمدی اینجا هستم.
آهانی گفتم و به این بخت سیاهم لعنت فرستادم که هرجا می رفتم این هومنه نچسب پشت سرم بود.
تو دلم اداش رو در اوردم "هومن نه آقای نظری" باید می زدم داغونش می کردم.
با حرص گفتم:
- حالا می شه بریم بشینم؟؟
با بدجنسی گفت:
- صبر کنید فکرام رو بکنم.
بعد از چند ثانیه گفت:
- بهتره بیخیال این جلسه بشین! تشریف ببرید بیرون.
دهنم از بدجنسیش باز موند.
مثلا خاطر خواهم بودا! عجب آدمی.
- به درک اصلا!
دست بهار و گرفتم و از جلو چشم بچه های کلاس که هر کدومشون دهنشون اندازه غار علی صدر باز بود گذشتیم و از کلاس بیرون زدیم.
با صدای بلندی بهش فحش می دادم:
-عوضیه عنتر! فکر کرده کیه که ما رو بیرون می کنه؟ گودزیلای دوسر!
بهار لب گزید و گفت:
- الییی! بس کن. زشته بخداا می شنوه صدات رو!
-بشنوه به درک!
زیاد از کلاس دور نشده بودیم که یهو در به شدت باز شد. قیافه ی وحشتناک هومن تو در نمیان شد، با خشم به سمتم می اومد. چشم های سیاهش قرمز شده بودن.
بسم الله! وای خدایا غلط کردم بهش فحش دادم. نکنه می خواد بکشتم. من هنوز جوون بودم، نوه و نتیجه ام رو هم ندیدم. اصلااا شوهرمم ندیدم.
بهار پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- جرعتش رو نداری! ارمیا نابودت می کنه.
و بعد زبونش رو برام در اورد.
- بعد به حسابت می رسم. الان آتیش کن بریم.
اونم تخته گاز زد. دِ بدو که رفتیم. بعد از چند مین که رسیدیم از ماشین پریدم و با سرعت به سمت کلاس دویدم.
بهار نفس زنان پشت سرم می اومد. خداکنه ترانه برامون جا گرفته باشه. حالا استاد رو چیکار می کردیم؟
به در کلاسمون که رسیدم بسته بود. این یعنی اول اشهدت رو بخون بعد پات رو داخل بذار.
نفس عمیقی کشیدم و تقه ای به در زدم . با صدای "بفرمایید استاد" در رو باز کردم و با چشم های بسته شروع کردم به چرت و پرت گفتن:
- استاد ببخشید! مریض بودم کلی قرص ک دارو خوردم صبح دیر بیدار شدم تا اماده شدم و اینا بهارم تا صبح بالا سرم بود اخه تب شدید داشتم. نزدیک بود تشنج کنم بعدشم ترافیک تهران که خودتون می دونید جون ادم می ره تا بخواد به مقصدش برسه و...
همین جور داشتم ادامه می دادم که دیدم کلاس آرومه آروم بود. صدایی از هیچ کس بلند نمی شد. آروم چشامو باز کردم و نگاهی به بچه های کلاس انداختم که از بس خودشون رو گرفته بودن تا نخندن، سرخ شده بوندن. (می دونستن اینا همش چرت و پرته)
- هههه چخبر دیگه بچه ها؟ حالا بعد خبرا رو جمع می کنم. داشتم می گفتم بهتون استاد که...
با دیدن استاد چشمام اندازه دوتا توپ تنیس شد.
بی اختیار با صدای بلند گفتم:
- ه...هومنننن؟
تک خنده یی زد و گفت:
- اولا اینکه هومن نه و آقای نظری دوما یه مدتی به جای استاد احمدی اینجا هستم.
آهانی گفتم و به این بخت سیاهم لعنت فرستادم که هرجا می رفتم این هومنه نچسب پشت سرم بود.
تو دلم اداش رو در اوردم "هومن نه آقای نظری" باید می زدم داغونش می کردم.
با حرص گفتم:
- حالا می شه بریم بشینم؟؟
با بدجنسی گفت:
- صبر کنید فکرام رو بکنم.
بعد از چند ثانیه گفت:
- بهتره بیخیال این جلسه بشین! تشریف ببرید بیرون.
دهنم از بدجنسیش باز موند.
مثلا خاطر خواهم بودا! عجب آدمی.
- به درک اصلا!
دست بهار و گرفتم و از جلو چشم بچه های کلاس که هر کدومشون دهنشون اندازه غار علی صدر باز بود گذشتیم و از کلاس بیرون زدیم.
با صدای بلندی بهش فحش می دادم:
-عوضیه عنتر! فکر کرده کیه که ما رو بیرون می کنه؟ گودزیلای دوسر!
بهار لب گزید و گفت:
- الییی! بس کن. زشته بخداا می شنوه صدات رو!
-بشنوه به درک!
زیاد از کلاس دور نشده بودیم که یهو در به شدت باز شد. قیافه ی وحشتناک هومن تو در نمیان شد، با خشم به سمتم می اومد. چشم های سیاهش قرمز شده بودن.
بسم الله! وای خدایا غلط کردم بهش فحش دادم. نکنه می خواد بکشتم. من هنوز جوون بودم، نوه و نتیجه ام رو هم ندیدم. اصلااا شوهرمم ندیدم.
۵.۶k
۱۸ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.