تو ماشین سوار شدن و تا خونه آهنگ گوش دادن...
تو ماشین سوار شدن و تا خونه آهنگ گوش دادن...
(ویو ساعت ۱۲ شب )
هردو رو تخت دراز کشیده بودن...تهیونگ کوک رو تو بغ.لش گرفت بود و سرشو لای گر.دن داغش فرو برده بود...
+جونگ کوک..
-هوم؟!
با صدای آرومی جواب داد..
+دوست دارم:)
کوک لبخندی زد...
-منم دوست دارم...بیشتر از هرچیز که فکرشو کنی
(صبح ساعت ۸ ویو کوک)
از خواب بیدار شد...تهیونگ هنوز خواب بود...
بلند شد و رفت سمت سرویس تا دست و صورتشو بشوره...
.
داشت میز صبحونه رو میچید که تهیونگ رو دید که با عجله داره میره بیرون..
-تهیونگ؟!
سرشو برگردوند سمت کوک...قیافش جوری بود انگار داره چیزی رو پنهون میکنه..
-کجا میری؟!
+یه کاری پیش اومده....میام تا شب...ببخشید..
-ولی...تهیونگ..
نزاشت حرفی بزنه و از در رفت بیرون..
(ویو تهیونگ)
بلاخره پیداش کرده بود...سوار ماشین شد و سمت مسیری که خیلی وقت بود نرفته بود روند..
(چند مین بعد)
*قربان...بفرمایید...
اس.لحه رو گرفت و گذاشت تو جیبش..
+دست و پاشو بستید؟!
*بله...
در اتاق کوچک رو باز کرد و واردش شد...
+چطوری...جناب آدم فروش؟!
-منو ببخش قربان...خریت کردم..لطفاً منو ببخش...
سرشو بلند کرد و چشم تو چشم شد...
+آدم فروشی کردی...سعی کردی با اون عکسای لعنتی زندگیمو نابود کنی...به مامان بابای کوک پول دادی تا اونجوری رفتار کنن..برا کدوم ببخشمت؟!
صدای هق هقاش بیشتر شد...
-لطفا لطفاً معذرت میخوامم..
ولی طولی نکشید که صدای شلیک گلوله همه جارو پر کرد..
(ویو ساعت ۱۲ شب )
هردو رو تخت دراز کشیده بودن...تهیونگ کوک رو تو بغ.لش گرفت بود و سرشو لای گر.دن داغش فرو برده بود...
+جونگ کوک..
-هوم؟!
با صدای آرومی جواب داد..
+دوست دارم:)
کوک لبخندی زد...
-منم دوست دارم...بیشتر از هرچیز که فکرشو کنی
(صبح ساعت ۸ ویو کوک)
از خواب بیدار شد...تهیونگ هنوز خواب بود...
بلند شد و رفت سمت سرویس تا دست و صورتشو بشوره...
.
داشت میز صبحونه رو میچید که تهیونگ رو دید که با عجله داره میره بیرون..
-تهیونگ؟!
سرشو برگردوند سمت کوک...قیافش جوری بود انگار داره چیزی رو پنهون میکنه..
-کجا میری؟!
+یه کاری پیش اومده....میام تا شب...ببخشید..
-ولی...تهیونگ..
نزاشت حرفی بزنه و از در رفت بیرون..
(ویو تهیونگ)
بلاخره پیداش کرده بود...سوار ماشین شد و سمت مسیری که خیلی وقت بود نرفته بود روند..
(چند مین بعد)
*قربان...بفرمایید...
اس.لحه رو گرفت و گذاشت تو جیبش..
+دست و پاشو بستید؟!
*بله...
در اتاق کوچک رو باز کرد و واردش شد...
+چطوری...جناب آدم فروش؟!
-منو ببخش قربان...خریت کردم..لطفاً منو ببخش...
سرشو بلند کرد و چشم تو چشم شد...
+آدم فروشی کردی...سعی کردی با اون عکسای لعنتی زندگیمو نابود کنی...به مامان بابای کوک پول دادی تا اونجوری رفتار کنن..برا کدوم ببخشمت؟!
صدای هق هقاش بیشتر شد...
-لطفا لطفاً معذرت میخوامم..
ولی طولی نکشید که صدای شلیک گلوله همه جارو پر کرد..
۴.۳k
۲۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.