اجوما: ببرش تو اتاق من الان میام
اجوما: ببرش تو اتاق من الان میام
راوی: کوک ا/تو بغل کرد و رفت سمت اتاق. ، ا/ت همچنان داشت جیغ میزد و کوک آروم زمزمه میکرد.:
کوک: طاقت بیار ، خواهش میکنم.
راوی: رسید به اتاق درو با پاش باز کرد و ا/تو گذاشت رو تخت.
کوک: ا/ت خواهش میکنم ، هنوز دیر نشده بیا بریم بیمارستان.
ا/ت: نه من بیمارستان نمیام.
کوک: اجومااااااا ، زود باش دیکه(باداد)
یکم بعد اجوما با وسایل مورد نیازش اومد توی اتاق.
اجوما: پسرم لطفا بیرون باش.
کوک: اما...
اجوما: بیرون باش.
راوی: کوک با ناراحتی از اتاق رفت بیرون و بغل در اتاق نشست و آروم آروم داشت اشک میریخت.
۲ساعت بعد......
کوک ویو: یکم که گذشت دیگه صدای گریه و جیغای ا/ت نیومد ، یکم ترسیدم. نکنه بلایی سر ا/ت بیاد.
راوی: اجوما در اتاقو باز کرد و یه بچه توی بغلش بود. چشمای اجوما پر از اشک بود.
کوک: ا/ت حالش خوبه.
اجوما:......
کوک: اجوما با تو ام ا/ت حالش خوبه.
اجوما :😔.
کوک؛:هی با تو ام
کوک😭
اجوما :های پسرم شوخی کردم ا/ت حالش خیلی هم خوبه
راوی:ات چند روز بعد به حالت عادی برگشت و حالش خیلی خوب بود و این سه نفر به خوشی باهم زندگی کردن اما همه میدونیم زندگی همیشه خوب نیست کوک و ات باهم دعوا میکردن و اختلافاتی داشتن اما باز هم یه خوانواده ی خوشحال بودن
დ .•*””*• پایان •*””*•.დ
این فیک هم تمام شد
از این به بعد سعی میکنم فیک هامو زود بزارم چون دیگه نه امتحانی هست نه مدرسه ای
یسسسسسس
راوی: کوک ا/تو بغل کرد و رفت سمت اتاق. ، ا/ت همچنان داشت جیغ میزد و کوک آروم زمزمه میکرد.:
کوک: طاقت بیار ، خواهش میکنم.
راوی: رسید به اتاق درو با پاش باز کرد و ا/تو گذاشت رو تخت.
کوک: ا/ت خواهش میکنم ، هنوز دیر نشده بیا بریم بیمارستان.
ا/ت: نه من بیمارستان نمیام.
کوک: اجومااااااا ، زود باش دیکه(باداد)
یکم بعد اجوما با وسایل مورد نیازش اومد توی اتاق.
اجوما: پسرم لطفا بیرون باش.
کوک: اما...
اجوما: بیرون باش.
راوی: کوک با ناراحتی از اتاق رفت بیرون و بغل در اتاق نشست و آروم آروم داشت اشک میریخت.
۲ساعت بعد......
کوک ویو: یکم که گذشت دیگه صدای گریه و جیغای ا/ت نیومد ، یکم ترسیدم. نکنه بلایی سر ا/ت بیاد.
راوی: اجوما در اتاقو باز کرد و یه بچه توی بغلش بود. چشمای اجوما پر از اشک بود.
کوک: ا/ت حالش خوبه.
اجوما:......
کوک: اجوما با تو ام ا/ت حالش خوبه.
اجوما :😔.
کوک؛:هی با تو ام
کوک😭
اجوما :های پسرم شوخی کردم ا/ت حالش خیلی هم خوبه
راوی:ات چند روز بعد به حالت عادی برگشت و حالش خیلی خوب بود و این سه نفر به خوشی باهم زندگی کردن اما همه میدونیم زندگی همیشه خوب نیست کوک و ات باهم دعوا میکردن و اختلافاتی داشتن اما باز هم یه خوانواده ی خوشحال بودن
დ .•*””*• پایان •*””*•.დ
این فیک هم تمام شد
از این به بعد سعی میکنم فیک هامو زود بزارم چون دیگه نه امتحانی هست نه مدرسه ای
یسسسسسس
۳۲.۳k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.