رمانمربععشق

#رمان_مربع_عشق
پارت دوم
مرموز بهم می‌خنده و روی مبل روبروییم میشینه قیافشو کمی زیر ذره بین نگاهم می‌برم مثل همیشه زیبا....با خنده به کلافگیش می‌گم:بابا امروز نزدیک بود با ساعد مهرساد اون بازیگر معروفه تصادف کنم!!
با شیطنت گفت:حتما سر خیابون..........؟
با تعجب گفتم:تو از کجا می دونی؟؟؟ با یاداوری اینکه منو سر خیابون دانشگاه کاشته بود عصبی گفتم:کثافت تو خجالت نکشیدی منو علاف خودت کردی؟بعد خانم زنگ میزنه و میگه من کار دارم نمیتونم بیام دنبالت. همین جون که اداشو در میووردم و غر غر میکردم کارتی جلوم انداخت و با شیطنت گفت:جناب دیوونه تعقیبت کرده بود شماره شخصیشو داد زنگ بزنی تازه شماره توهم گرفت. گفت میترسه ماجرارو رسانه ای کنی براش دردسر بشه.......!
کارتو توی دستم گرفتم دستام یخ کرده بود!!! با تعجب به آرامش ریحانه گفتم :تو چرا انقدر ارومی؟؟!! بدون توجه به من سیبشو میخورد لگدی به دستش زدم که سیب از دستش افتاد با خشونت گفت:چته؟جر خورد!!!_چی؟!
با شیطنت گفت:شلوار.... محض اطلاع باید بگم الان یه هفتس ایشون و داداششون سینا طبقه بالاییمون ساکنن یادم رفته بود بهت بگم که جریان تو و ساعد یادم انداخت.....
با شیطنت گفتم:آقای ساعد مهرساد فهمیدی؟؟!!
با نیچخند گفت نه به اون دعواتون نه به این طرف داری خبریه؟؟!!

((ساعد))
خسته از سر فیلم برداری به خونه جدیدم میرفتم. تلفنم زنگ خورد؛مامانم بود تا سرم و بلند کردم یه دیوونه خودشو پرت کرد جلوی ماشین. البته معلوم بود منو اشتباه گرفته چون دستاشون باز کرده بود و به نشانه ایست وایساده بود ولی بعد انگار ترسیده باشه موقع ترمز من دستش و گذاشت روی چشمش و جیغ خفیفی کشید تا دستش و از روی چشماش برداشت فوری به من که تازه از ماشین پیاده شدم گفت:((اووو یابو !!!حواست کجاست داشتی شهیدم میکردی!!؟))اولین چیزی که نظرم و جلب کرد چشای سبز وحشیش بود جذب خواصی داشت به طوری که وقت نکردم به حرفش فکر کنم تا چشمش به من افتاد صورتش رنگ تعجب گرفت؛فکر کنم فهمید من کیم....
پوزخندی به تعجبش زدم و پر غرور گفتم: خداروشکر سالمید. الانه که بیاد التماس و معذرت خواهی که ببخشید آقای مهرساد نشناختمتون و از این خوضع‌بلات ولی با حرف بعدیش من چشمام قد توپ تنیس شد:((که به لطف شما داشتم شهید میشدم))
دیدگاه ها (۱)

#رمان_مربع_عشق پارت سومبابا این خیییلی پروعِ کلافه گفتم:دختر...

#رمان_مربع_عشقپارت چهارمجلوی TV نشسته بودیم و غذامونو میخورد...

#رمان_مربع_عشق ♡به نام خدایی که عشق را در قلب پاک یک عاشق جا...

#اطلاع‌رسانی سلام دوستای گلم متاسفانه به دلیل وجود تصاویراوی...

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۴

فیک کوک دختر کوچولوی من پارت ۳۲

ویو ا /تکه یهو دستش رو گذاشت روی رون پام و فشار داد و گفت بی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط