رمان
#رمان
#چشمان_سیاه
#BTS
#part:۳۵
بلا:خب خرای من نگاه کنید و لطفا منو زنده بزارید
میساکی:چیکار کردی باز؟
تمو:چه غلطی کردی باز؟
بلا:اروم اروم.....کاری نکردم...خب من خلاصه میکنم و میگم...چیزه...همون یعنی...من...فک کنم....به...جیمین حسی دارم
میساکی:جاااااااااانم؟
تمو:چی گفتیییی؟
بلا:گفتم اروم باشید
تمو:چی چیو اروم باشید توهم...میفهمی داری چی میگی
بلا:خو چیکار کنم خودش همینطوریش دلبره...بعدش کلی باهام خوب رفتار میکرد و رفتی چقدر خوش گذرونی.... نمیتونم دوسش نداشته باشم
میساکی:الان چه خاکی به سرمون بریزیم
بلا:احساس میکنم نمیتونم بهش برسم
میساکی:هی هی اینطور نگو....ی کاریش میکنیم صبر کن
تمو:اوکی تو ناراحت نباش ی راه پیدا میکنیم
بلا:چیزه...گفتش فردا برم کنسرتشون
تمو و میساکی:عالیه
ی لبخند زدم و گفتم:اوکی پس بریم بخوابیم
بلند شدیم هرکدوم رفت اتاقش...منم رفتم اتاقم و دراز کشیدم که صدای پیام گوشیم بلند شد
همونطور که روی تخت دراز کشیدم...گوشیم رو بردم و پیام رو باز کردم...از طرف جیمین بود
جیمین:سلام....بیداری؟
جوابشو دادم:سلام...اره بیدارم
جیمین:میدونم وقتش نیست ولی یادم رفت بهت بگم و خب نمیخوام فردا بخاطرش روزمون رو خراب کنم گفتم اینطوری بهت بگم
بلا:وایییییی گفت روزمون ویییییی روزمون الان سکته میکنم خب بزار جوابشو بدم:بگو؟چیزی شده؟
جیمین:درباره سویون
بلا:بهت پیام داده؟زنگ زده؟چیشده؟
جیمین:نه نه نگران نباش...فقط من سویون رو از قبل میشناختم ....یعنی اینطور نیست که میشناختمش فقط باهاش ملاقات داشتم
بلا:چطور؟یعنی چی؟
جیمین:خب قبلا خیلی شده که اومده و گفته دوستم داره و میخواد باهام ازدواج کنه...بارها اومده دم در خونم یا منو تعقیب کرده...و خب از دستش خیلی اذیت شده بودم پس تهدیدش کردم و گفتم اگه بار دیگه اومدی به پلیس گزارشت میدم....از اون روز دیگه نیومد تا بعدش دیگه....
بلا:آه خدای من اصلا فکرشم نمیکردم در این حد پست و حقیر باشه....واقعا نمیدونم چرا وقتی یکی نمیخوادش اینطور خودشو کوچیک میکنه
جیمین:بیخیالش بهش فکر نکن...فقط نمیخواستم ازت قایم کنم احساس خوبی نداشتم الانکه گفتم راحت شدم
بلا:اوکی...ولی چرا تا الان بیداری؟باید واسه فردا زود بیدار بشی
جیمین:آه نتونستم بخوابم...الان میرم میخوابم دیگه
بلا:اوکی شب بخیر
جیمین:شب توهم بخیر
#چشمان_سیاه
#BTS
#part:۳۵
بلا:خب خرای من نگاه کنید و لطفا منو زنده بزارید
میساکی:چیکار کردی باز؟
تمو:چه غلطی کردی باز؟
بلا:اروم اروم.....کاری نکردم...خب من خلاصه میکنم و میگم...چیزه...همون یعنی...من...فک کنم....به...جیمین حسی دارم
میساکی:جاااااااااانم؟
تمو:چی گفتیییی؟
بلا:گفتم اروم باشید
تمو:چی چیو اروم باشید توهم...میفهمی داری چی میگی
بلا:خو چیکار کنم خودش همینطوریش دلبره...بعدش کلی باهام خوب رفتار میکرد و رفتی چقدر خوش گذرونی.... نمیتونم دوسش نداشته باشم
میساکی:الان چه خاکی به سرمون بریزیم
بلا:احساس میکنم نمیتونم بهش برسم
میساکی:هی هی اینطور نگو....ی کاریش میکنیم صبر کن
تمو:اوکی تو ناراحت نباش ی راه پیدا میکنیم
بلا:چیزه...گفتش فردا برم کنسرتشون
تمو و میساکی:عالیه
ی لبخند زدم و گفتم:اوکی پس بریم بخوابیم
بلند شدیم هرکدوم رفت اتاقش...منم رفتم اتاقم و دراز کشیدم که صدای پیام گوشیم بلند شد
همونطور که روی تخت دراز کشیدم...گوشیم رو بردم و پیام رو باز کردم...از طرف جیمین بود
جیمین:سلام....بیداری؟
جوابشو دادم:سلام...اره بیدارم
جیمین:میدونم وقتش نیست ولی یادم رفت بهت بگم و خب نمیخوام فردا بخاطرش روزمون رو خراب کنم گفتم اینطوری بهت بگم
بلا:وایییییی گفت روزمون ویییییی روزمون الان سکته میکنم خب بزار جوابشو بدم:بگو؟چیزی شده؟
جیمین:درباره سویون
بلا:بهت پیام داده؟زنگ زده؟چیشده؟
جیمین:نه نه نگران نباش...فقط من سویون رو از قبل میشناختم ....یعنی اینطور نیست که میشناختمش فقط باهاش ملاقات داشتم
بلا:چطور؟یعنی چی؟
جیمین:خب قبلا خیلی شده که اومده و گفته دوستم داره و میخواد باهام ازدواج کنه...بارها اومده دم در خونم یا منو تعقیب کرده...و خب از دستش خیلی اذیت شده بودم پس تهدیدش کردم و گفتم اگه بار دیگه اومدی به پلیس گزارشت میدم....از اون روز دیگه نیومد تا بعدش دیگه....
بلا:آه خدای من اصلا فکرشم نمیکردم در این حد پست و حقیر باشه....واقعا نمیدونم چرا وقتی یکی نمیخوادش اینطور خودشو کوچیک میکنه
جیمین:بیخیالش بهش فکر نکن...فقط نمیخواستم ازت قایم کنم احساس خوبی نداشتم الانکه گفتم راحت شدم
بلا:اوکی...ولی چرا تا الان بیداری؟باید واسه فردا زود بیدار بشی
جیمین:آه نتونستم بخوابم...الان میرم میخوابم دیگه
بلا:اوکی شب بخیر
جیمین:شب توهم بخیر
۴.۱k
۰۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.