به صفحهی گوشیش نگاه کرد آروم پلک زد و گوشی رو انداخت روی

به صفحه‌ی گوشیش نگاه کرد آروم پلک زد و گوشی رو انداخت روی تخت ، پرسیدم چی شدی؟
گفت باز دیر رسیدم
گفتم : به چی؟!
گفت : باز دیر رسیدم به ساعت آرزو کردن
گفتم : واا ، دیوونه ای مگه؟ آرزو کردن که ساعت نمیخواد
نشست روی تخت خیره شد به تصویر خودش توی شیشه‌ی پنجره و گفت : دیدی از یه کاری میترسی،
از جدا شدن از یه آدمی میترسی،
هزارتا دلیل میاری ،
مثلا میگی نه امروز که سورمه‌ای تنش کرده بود نمیرم باشه یه روز که مشکی تنش کرد ، باز فردا مشکی تنش میکنه و تو واسه رفتنت منتظر یه رنگ دیگه میشی ، یه دلیل هایی توی ذهنت میسازی که نشه، که انجامش ندی.
اینم همونه ، من هرشب یه کاری میکنم دیر برسم و آرزو نکنم ،
آرزویی که تهش رو بدونی همون بهتر که هرشب بهش دیر برسی ، اینجوری واسه ادامه دادن تا فرداشبت یه دلیلی برای خودت داری ، ادامه میدی به امید یه رنگ دیگه ، به امید یه چنددقیقه دیر رسیدن دیگه ، میفهمی چی میگم ؟
یه نگاه به ساعت روی دیوار کردم ،
گفتم : آره 😔
دیدگاه ها (۲)

اِحسآسِتُو بِگو:)شآیَد هیچوَق دیگ نَدآشتیش:):new_moon_with_f...

فآعڪ

عِلَت مَرگِت نَشه مصمومیت به عِلت گوه خوردَن اِضافی بِیِبے 😹...

پاشو دیگه چقدر میخوابی ، چشمامو باز کردم نشسته بود لب تخت ، ...

عشق مافیایی p8

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط