دوراهی پارت٢٨
#دوراهی #پارت٢٨
قسمت اخر
از خوشحالی قلبم ایستاده بود رفتم جلوی در خونشون و گفتم سایه داشت از خوشحالی دق میکرد
وقتی برگشتم تمام مبلا رو چیده بود جلوی بالکن همینجور بغل هم نمیفهمیدم چرا اینکارو میکنه راه بالکن رو بسته بود حرفی نزدم ساعت ۶وربع بود ک رفتم چایی دم کنم علیرضا رفت از رو مبلا تو بالکن نمیفهمیدم چرا اما حرفیم نزدم بهترین لباساشو پوشیده بود انگار فهمیده بود ک میشه ب زندگی برگشت اما چرا یهویی ساعت ۶ونیم شد ک زنگ خونه ب صدا در اومد علیرضا نگاهی کرد و بعد روشو اونور کرد سارا و سایه اومدن تو و سلام کردن علیرضا جوابی نداد روشو برگردوند سمت سایه و سارا
سایه حسابی خوشحال بود
+اگ گفتم بیاین اینجا ک حرفمو بزنم ....سارا و سایه من خیلی عشقم پاک بود اما .....بگذریم من اعتمادمو عشقمو غرورمو حسمو منطقمو همه چیمو تو دو تا دوره از زندگیم ریختم ب پاتون باشه سارا اولین عشقم بودو منم بی تجربه من خریت کردم ک سراغ سایه اومدم و باز خودمو له کردم اعتمادمو دادم دستت
سایه گفت
×داری اشتباه میکنی
+هییییس فقط قراره من حرف بزنم ب اندازه کافی دروغ شنیدم
لهم کردین منو مرده متحرک کردین
دستشو گزاشت رو قلبشو ادامه داد
+من دیگ تو جاده ای افتادم ک سر دوراهی عشق و تنفر بودم وقتی عشقو انتخاب کردم ته جاده متصل شد ب تنفر و منم دیگ نای ی دوراهی دیگ رو ندارم خیلب سوال تو سرم دارم اما بیخیال سوالا شاید بگین ظرفیت نداشت یا هر چی سارا ...سایه.....نمیدونم ببخشمتون یا ن ولی باید ببخشمتون اخه شما چ گناهی کردین خریت از من بود
سایه خانم سارا خانم از دل برود همان ک از دیده برفت
سایه از شدت گریه رو زمین افتاده بود سارا هم مات بود و نگاهش میکرد
علیرضا گفت
+حاج رضا ....مدیونی از این خونه بری ها
-چی میگی علیرضا چرا مبلا اینجوریه
+واسه اخر ماجراست اینجوری طول میکشه تا بیاین تو بالکن
لبخند مرده ای زد و گفت
+سایه پاشو
سایه ب زور بلند شد
+سایه ....سارا.....اتفاقی میوفته ک کابوسمو هر شب ببینی کابوس مرد عاشقی ک قدرشو ندونستی اما رضا تو داداش منی راضیم ازت
کم کم داشتم میترسیدم
علیرضا لبخندی زد و بعد گفت
+زندگی بدون منم جریان داره خدافظ
ن باورم نمیشد
علیرضا پاشو گزاشت رو نرده کوچیک و بعد هم پرت کرد پایین
داد زدم
-علیرضااااا
همونجا پاهام سست شد سایه و سارا همونجا افتادن سایه فقط جیغ میکشید با پاهای سست و بیجونم رفتم سمت بالکن همونجا نشستم و فقط داد زدم
-خداااااا چراااا چرا
تمام جونم میلرزید علیرضا مارو با کلی سوال نپرسیده گزاشت و رفت سایه فقط جیغ میکشید و یهو یه انفجار بزرگ..
پ.ن
به پایان امد این دفتر حکایت همچنان باقیست...
فصل دوم در راه است...
#عاشقانه
قسمت اخر
از خوشحالی قلبم ایستاده بود رفتم جلوی در خونشون و گفتم سایه داشت از خوشحالی دق میکرد
وقتی برگشتم تمام مبلا رو چیده بود جلوی بالکن همینجور بغل هم نمیفهمیدم چرا اینکارو میکنه راه بالکن رو بسته بود حرفی نزدم ساعت ۶وربع بود ک رفتم چایی دم کنم علیرضا رفت از رو مبلا تو بالکن نمیفهمیدم چرا اما حرفیم نزدم بهترین لباساشو پوشیده بود انگار فهمیده بود ک میشه ب زندگی برگشت اما چرا یهویی ساعت ۶ونیم شد ک زنگ خونه ب صدا در اومد علیرضا نگاهی کرد و بعد روشو اونور کرد سارا و سایه اومدن تو و سلام کردن علیرضا جوابی نداد روشو برگردوند سمت سایه و سارا
سایه حسابی خوشحال بود
+اگ گفتم بیاین اینجا ک حرفمو بزنم ....سارا و سایه من خیلی عشقم پاک بود اما .....بگذریم من اعتمادمو عشقمو غرورمو حسمو منطقمو همه چیمو تو دو تا دوره از زندگیم ریختم ب پاتون باشه سارا اولین عشقم بودو منم بی تجربه من خریت کردم ک سراغ سایه اومدم و باز خودمو له کردم اعتمادمو دادم دستت
سایه گفت
×داری اشتباه میکنی
+هییییس فقط قراره من حرف بزنم ب اندازه کافی دروغ شنیدم
لهم کردین منو مرده متحرک کردین
دستشو گزاشت رو قلبشو ادامه داد
+من دیگ تو جاده ای افتادم ک سر دوراهی عشق و تنفر بودم وقتی عشقو انتخاب کردم ته جاده متصل شد ب تنفر و منم دیگ نای ی دوراهی دیگ رو ندارم خیلب سوال تو سرم دارم اما بیخیال سوالا شاید بگین ظرفیت نداشت یا هر چی سارا ...سایه.....نمیدونم ببخشمتون یا ن ولی باید ببخشمتون اخه شما چ گناهی کردین خریت از من بود
سایه خانم سارا خانم از دل برود همان ک از دیده برفت
سایه از شدت گریه رو زمین افتاده بود سارا هم مات بود و نگاهش میکرد
علیرضا گفت
+حاج رضا ....مدیونی از این خونه بری ها
-چی میگی علیرضا چرا مبلا اینجوریه
+واسه اخر ماجراست اینجوری طول میکشه تا بیاین تو بالکن
لبخند مرده ای زد و گفت
+سایه پاشو
سایه ب زور بلند شد
+سایه ....سارا.....اتفاقی میوفته ک کابوسمو هر شب ببینی کابوس مرد عاشقی ک قدرشو ندونستی اما رضا تو داداش منی راضیم ازت
کم کم داشتم میترسیدم
علیرضا لبخندی زد و بعد گفت
+زندگی بدون منم جریان داره خدافظ
ن باورم نمیشد
علیرضا پاشو گزاشت رو نرده کوچیک و بعد هم پرت کرد پایین
داد زدم
-علیرضااااا
همونجا پاهام سست شد سایه و سارا همونجا افتادن سایه فقط جیغ میکشید با پاهای سست و بیجونم رفتم سمت بالکن همونجا نشستم و فقط داد زدم
-خداااااا چراااا چرا
تمام جونم میلرزید علیرضا مارو با کلی سوال نپرسیده گزاشت و رفت سایه فقط جیغ میکشید و یهو یه انفجار بزرگ..
پ.ن
به پایان امد این دفتر حکایت همچنان باقیست...
فصل دوم در راه است...
#عاشقانه
۱۶.۳k
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.