دوراهی پارت٢۶
#دوراهی #پارت٢۶
چند لحظه ساکت بودم و گریه میکردم ب سنگ متوسطی ک گوشه افتاده بود خیره شدم بلند شدم و سنگو گرفتم سمت رضا رضا به پهنای صورت گریه کرده بود
+بگیرش
نگام میکرد و گریه میکرد
داد زدم بگیییرش
از دستم گرفت و زانو زدم جلوش گفتم
+بزن تو سرم ....تموم کن همه چیو من دیگ نمیتونم رودست بخورم بزن
با گریه گفت
-داداش پاشو
+بزززززززن
دستش رفت بالا چشمامو بستم همه چی داره تموم میشه سنگ بغل پام افتاد رضا هم زانو زد و بغلم کرد و گریه کردیم
+رضا من دیگ نمیتونم رودست بخورم ....رضا من اشتباه کردم دوباره عاشق شدم اشتباه کردم ....من فقط اومدم ک شکست بخورم؟!
-داداش ن این چ حرفیه
+من چی کار کنم .....من موندم و هزار سوال مونده تو سرم
بلند شدیم و سوار ماشین شدم و راه افتادیم
من دیگ ن حرف میزدم ن گریه ن چیزی وقتی رسیدیم و رفتم بالا ب خونه سایه نگاهی انداختم کسی هنوز خونه نیومده بود رفتم تو خونه و روی کاناپه ولو شدم و میلرزدیم
رضا پتویی انداخت روم و منم یواش یواش خوابم برد با صدای در از خواب پریدم رضا رفت جلوی در صدای سایه بود
×میخوام علیرضا رو ببینم
-خوابه
×بیدارش کن
ب سمت من برگشت با حرکت دست بهش فهموندم ک نمیخوام ببینمش
-میگه نمیخوام ببینمت
×اخه باید حرفمو بشنوه
-متاسفم
درو بست منم سرمو بردم زیر پتو و ب اداره زنگ زدم و گفتم ک فرماندهی عملیات و بدن ب یکی دیگ من ی هفته ای اداره نمیام
اولش راضی نمیشدن اما اصرارای من بالاخره کار ساز بود
هرروز تماس های پی در پی هرروز میومد جلوی در خونه تا دروغ تحویلم بده دیگ نمیخواستم حتی ببینمش گوشیمو خاموش کردم و پرت کردم ی گوشه شبیه مرده ها شده بودم زیر چشمام گود افتاده بود و غذا هم درست و حسابی نمیخوردم
زندگی برای من پوچ بود و توخالی فقط از این ناراحت نبودم ک عشقم از دستم رفته بود بیشتر از این ناراحت بودم ک اعتماد کرده بودم اعتمادی ک بیهوده بود
من دیگ چیزی برای زنده بودن نداشتم چون همه روخرج عشق سایه کردم
رضا هم با من اب میشد و من متوجه میشدم ک چقدر عذاب میکشه گاهی اوقات تو مسیری از زندگیت قرار میگیری که فقط جهت یاد گرفتنه... نه فقط اینکه یه چیز علمی یاد بگیری ...نه فقط اینکه یاد بگیری که آدما چند دسته هستن ؟!
اصلا ارزششو دارن که جز آدم بدونیشون؟!یا شایدم جز آدم بدونی اما هر چی فکرمیکنی تو هیچ دسته ای قرار نمیگیرن
اخ که سایه همونی بود ک تو همین دسته بود هر چند نصف عمرمو و فداش کردم اما میگن که ماهی و هر وقت از اب بگیری تازست من دیگ وارد جاده تنفر شده بودم من بین دوراهی عش و تنفر اینبار تنفر رو انتخاب کردم ....
پ.ن
فردا قسمت اخر رمان هست و داستان ب اینجا ختم نمیشه #کافه_رمان
#عاشقانه #نوشته_عاشقانه
چند لحظه ساکت بودم و گریه میکردم ب سنگ متوسطی ک گوشه افتاده بود خیره شدم بلند شدم و سنگو گرفتم سمت رضا رضا به پهنای صورت گریه کرده بود
+بگیرش
نگام میکرد و گریه میکرد
داد زدم بگیییرش
از دستم گرفت و زانو زدم جلوش گفتم
+بزن تو سرم ....تموم کن همه چیو من دیگ نمیتونم رودست بخورم بزن
با گریه گفت
-داداش پاشو
+بزززززززن
دستش رفت بالا چشمامو بستم همه چی داره تموم میشه سنگ بغل پام افتاد رضا هم زانو زد و بغلم کرد و گریه کردیم
+رضا من دیگ نمیتونم رودست بخورم ....رضا من اشتباه کردم دوباره عاشق شدم اشتباه کردم ....من فقط اومدم ک شکست بخورم؟!
-داداش ن این چ حرفیه
+من چی کار کنم .....من موندم و هزار سوال مونده تو سرم
بلند شدیم و سوار ماشین شدم و راه افتادیم
من دیگ ن حرف میزدم ن گریه ن چیزی وقتی رسیدیم و رفتم بالا ب خونه سایه نگاهی انداختم کسی هنوز خونه نیومده بود رفتم تو خونه و روی کاناپه ولو شدم و میلرزدیم
رضا پتویی انداخت روم و منم یواش یواش خوابم برد با صدای در از خواب پریدم رضا رفت جلوی در صدای سایه بود
×میخوام علیرضا رو ببینم
-خوابه
×بیدارش کن
ب سمت من برگشت با حرکت دست بهش فهموندم ک نمیخوام ببینمش
-میگه نمیخوام ببینمت
×اخه باید حرفمو بشنوه
-متاسفم
درو بست منم سرمو بردم زیر پتو و ب اداره زنگ زدم و گفتم ک فرماندهی عملیات و بدن ب یکی دیگ من ی هفته ای اداره نمیام
اولش راضی نمیشدن اما اصرارای من بالاخره کار ساز بود
هرروز تماس های پی در پی هرروز میومد جلوی در خونه تا دروغ تحویلم بده دیگ نمیخواستم حتی ببینمش گوشیمو خاموش کردم و پرت کردم ی گوشه شبیه مرده ها شده بودم زیر چشمام گود افتاده بود و غذا هم درست و حسابی نمیخوردم
زندگی برای من پوچ بود و توخالی فقط از این ناراحت نبودم ک عشقم از دستم رفته بود بیشتر از این ناراحت بودم ک اعتماد کرده بودم اعتمادی ک بیهوده بود
من دیگ چیزی برای زنده بودن نداشتم چون همه روخرج عشق سایه کردم
رضا هم با من اب میشد و من متوجه میشدم ک چقدر عذاب میکشه گاهی اوقات تو مسیری از زندگیت قرار میگیری که فقط جهت یاد گرفتنه... نه فقط اینکه یه چیز علمی یاد بگیری ...نه فقط اینکه یاد بگیری که آدما چند دسته هستن ؟!
اصلا ارزششو دارن که جز آدم بدونیشون؟!یا شایدم جز آدم بدونی اما هر چی فکرمیکنی تو هیچ دسته ای قرار نمیگیرن
اخ که سایه همونی بود ک تو همین دسته بود هر چند نصف عمرمو و فداش کردم اما میگن که ماهی و هر وقت از اب بگیری تازست من دیگ وارد جاده تنفر شده بودم من بین دوراهی عش و تنفر اینبار تنفر رو انتخاب کردم ....
پ.ن
فردا قسمت اخر رمان هست و داستان ب اینجا ختم نمیشه #کافه_رمان
#عاشقانه #نوشته_عاشقانه
۱۷.۶k
۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.