🔹 او را... (۱۲۱)
🔹 #او_را... (۱۲۱)
هنوز نتونسته بودم نمازم رو بخونم. شام رو با هم تو اتاق خوردیم. نشسته بودیم و با گوشی هامون مشغول بودیم که بلند شد و رفت سمت وسایلش و یه بطری کوچیک درآورد
- ببین چی آوردم برااااات!
- مرجان! اینو برای چی آوردی اینجا؟ 😒
- آوردم خوش باشیم عشقم!
احساس کردم بدنم یخ زد ...
- مرجان بذارش تو کیفت.خواهش میکنم 😐
اخم کرد
- وا! یعنی چی؟ انگار یادت رفته التماسم میکردی... 😒
- میدونی که تو تَرکم. ازت خواهش میکنم! 😕
- نچ! نمیشه.
در اتاق رو قفل کرد و اومد کنارم...
💠 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
http://az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-صد-و-بیست-و-یکم/
هنوز نتونسته بودم نمازم رو بخونم. شام رو با هم تو اتاق خوردیم. نشسته بودیم و با گوشی هامون مشغول بودیم که بلند شد و رفت سمت وسایلش و یه بطری کوچیک درآورد
- ببین چی آوردم برااااات!
- مرجان! اینو برای چی آوردی اینجا؟ 😒
- آوردم خوش باشیم عشقم!
احساس کردم بدنم یخ زد ...
- مرجان بذارش تو کیفت.خواهش میکنم 😐
اخم کرد
- وا! یعنی چی؟ انگار یادت رفته التماسم میکردی... 😒
- میدونی که تو تَرکم. ازت خواهش میکنم! 😕
- نچ! نمیشه.
در اتاق رو قفل کرد و اومد کنارم...
💠 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
http://az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-صد-و-بیست-و-یکم/
۵.۶k
۱۱ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.