اورا

🔹 #او_را... (۱۲۰)





- سلام بی معرفت. کجایی تو؟



- سلام مرجان جونم. چطوری؟



- خوب یا بدم چه فرقی میکنه برای تو؟



- دیوونه! یه جوری حرف میزنه انگار ده ساله همو ندیدیم! خوبه چند روز پیش با هم بودیم!



- یعنی الان نمیخوای دعوتم کنی بیام خونتون؟! 😐



خندم گرفت از مدل حرف زدنش .



- چرا خل و چل. میخوام! 😅



- خب بکن دیگه!



- مرجان جان میشه افتخار بدی امشب بیای خونه ی ما؟



- نه نمیشه!



- کوفت! مسخره...



-عه؟ به به چندوقتی بود از این کلمات گهربار کمتر میشنیدم ازت! با ادب شده بودی! 😏


- مگه بده؟



💠 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
http://az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-صد-و-بیستم/
دیدگاه ها (۱)

🔹 #او_را... (۱۲۱)هنوز نتونسته بودم نمازم رو بخونم. شام رو ب...

🔹 #او_را... (۱۲۲)- مرجان چرا اینجوری میکنی آخه؟؟ 😕 بلند شد ...

🔹 #او_را... (۱۱۹)صبح همین که چشمام رو باز کردم ، دلشوره به ...

🔹 #او_را... (۱۱۸)ماشین رو تو حیاط پارک کردم و پیاده شدم. می...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط