My Red Moon...✨🫀🌚
My Red Moon...✨🫀🌚
Part⁴⁴🪐🦖
جین: آره عزیزم مطمئنم بهت اعتماد دارم...
____________
هنوز باورش نمیشد..!
با صدای خانومی که پشت میکروفون اعلام میکرد...
" مسافران مقصد فرانسه لطفا سوار هواپیما بشید سفر خوبی رو برای شما آرزومندم..! "
به خودش اومد...
بلاخره داشت به کشوری که آروزشو داشت میرفت اما نمیدونست چرا دلش راضی نبود..
انتظار یکی رو میکشید که لیاقت این انتظار رو نداشت...
آهی کشید و چمدونش رو به حرکت در آورد و به سمت اتوبوس کوچیکی که اونارو به هواپیما میرسوند حرکت کرد..
ناخودآگاه یه قطره اشک از چشماش چکید و کف فرودگاه افتاد... دلش میخواست حتی برای آخرین بار هم که شده جونگ کوک رو ببینه و بغل کنه..
جین با چشم هایی اشکی و نامجون با چشمانی پر از تردد به رفتن پسرشون نگاه میکردند...
تهیونگ نتونست تحمل کنه و دوباره راهی که رفته بود رو برگشت و جین رو به آغوش گرفت و هقهق های کوچیکش رو تو بغل جین خفه کرد..
تهیونگ: پاپا... قول بده که بهم.. هق... سر بزنی.. هق... باشه..!؟
جین صورت تهیونگ رو تو دستاش گرفت و بند بند صورتش رو غرق بوسه کرد و گفت...
جین: بهت قول میدم عزیزم هر ماه میام بهت سر میزنم.. توهم رسیدی بهم خبر بده ، یادت نره خوب غذا بخوری ، شبا تا دیر موقع بیدار نمون ، درساتو خوب بخون ، تو انتخاب دوستات دقت کن ، با هرکسی نگرد ، راستی...
با صدای غرغر نامجون حرف جین قطع شد و توجهش به نامجون جلب شد..
نامجون: جین عزیزم خواهش میکنم بس کن اون بچه نیست ، تازه تموم این حرفارو کمِکم صدبار تو خونه بهش گفتی ، تمومش کن لطفا..!
چشمای جین دوباره پر شد و گفت...
جین: قراره ماهی یه بار ببینمش ، من بهش وابسته شدم و اون مثل پسر خودم میمونه نمیتونم نسبت بهش بی تفاوت باشم ، میفهمی..!؟ قراره بفرستیمش یه کشور غریب که فقط یه دوست اونجا داری...
نامجون پوفی کشید و ته و جین رو بغل کرد و گفت..
نامجون: اون پسر منم هست جین... منم به اندازه یا شاید هم بیشتر از تو براش نگرانم.. میدونم دارم چیکار میکنم عزیزم ما که قبلا دربارهاش صحبت کردیم دیگه نمیخوام بحثش پیش بیاد ، خب..!؟
جین سری تکون داد و چیزی نگفت... با هشدار دوباره برای سرنشین های هواپیما به مقصد فرانسه ، تهیونگ سریع از آغششون بیرون اومد و تندتند براشون دست تکون داد و سمت هواپیما دویید..
و ندید یه جفت چشم اشکی که پشت دیوار نظاره گر رفتن نیمه قلبش بود و رفتنش رو تماشا میکرد...
_ _ _ _ _
هایییییی...✨
بالاخره پارت گذاشتمممم...! به لطف بعضیا البته...
خب دیگه لذت ببریننننن!✨🙂
میخواستم شرط بزارم ولی دلم نیومد...
حمایت کنین دیگهههههه...!
Part⁴⁴🪐🦖
جین: آره عزیزم مطمئنم بهت اعتماد دارم...
____________
هنوز باورش نمیشد..!
با صدای خانومی که پشت میکروفون اعلام میکرد...
" مسافران مقصد فرانسه لطفا سوار هواپیما بشید سفر خوبی رو برای شما آرزومندم..! "
به خودش اومد...
بلاخره داشت به کشوری که آروزشو داشت میرفت اما نمیدونست چرا دلش راضی نبود..
انتظار یکی رو میکشید که لیاقت این انتظار رو نداشت...
آهی کشید و چمدونش رو به حرکت در آورد و به سمت اتوبوس کوچیکی که اونارو به هواپیما میرسوند حرکت کرد..
ناخودآگاه یه قطره اشک از چشماش چکید و کف فرودگاه افتاد... دلش میخواست حتی برای آخرین بار هم که شده جونگ کوک رو ببینه و بغل کنه..
جین با چشم هایی اشکی و نامجون با چشمانی پر از تردد به رفتن پسرشون نگاه میکردند...
تهیونگ نتونست تحمل کنه و دوباره راهی که رفته بود رو برگشت و جین رو به آغوش گرفت و هقهق های کوچیکش رو تو بغل جین خفه کرد..
تهیونگ: پاپا... قول بده که بهم.. هق... سر بزنی.. هق... باشه..!؟
جین صورت تهیونگ رو تو دستاش گرفت و بند بند صورتش رو غرق بوسه کرد و گفت...
جین: بهت قول میدم عزیزم هر ماه میام بهت سر میزنم.. توهم رسیدی بهم خبر بده ، یادت نره خوب غذا بخوری ، شبا تا دیر موقع بیدار نمون ، درساتو خوب بخون ، تو انتخاب دوستات دقت کن ، با هرکسی نگرد ، راستی...
با صدای غرغر نامجون حرف جین قطع شد و توجهش به نامجون جلب شد..
نامجون: جین عزیزم خواهش میکنم بس کن اون بچه نیست ، تازه تموم این حرفارو کمِکم صدبار تو خونه بهش گفتی ، تمومش کن لطفا..!
چشمای جین دوباره پر شد و گفت...
جین: قراره ماهی یه بار ببینمش ، من بهش وابسته شدم و اون مثل پسر خودم میمونه نمیتونم نسبت بهش بی تفاوت باشم ، میفهمی..!؟ قراره بفرستیمش یه کشور غریب که فقط یه دوست اونجا داری...
نامجون پوفی کشید و ته و جین رو بغل کرد و گفت..
نامجون: اون پسر منم هست جین... منم به اندازه یا شاید هم بیشتر از تو براش نگرانم.. میدونم دارم چیکار میکنم عزیزم ما که قبلا دربارهاش صحبت کردیم دیگه نمیخوام بحثش پیش بیاد ، خب..!؟
جین سری تکون داد و چیزی نگفت... با هشدار دوباره برای سرنشین های هواپیما به مقصد فرانسه ، تهیونگ سریع از آغششون بیرون اومد و تندتند براشون دست تکون داد و سمت هواپیما دویید..
و ندید یه جفت چشم اشکی که پشت دیوار نظاره گر رفتن نیمه قلبش بود و رفتنش رو تماشا میکرد...
_ _ _ _ _
هایییییی...✨
بالاخره پارت گذاشتمممم...! به لطف بعضیا البته...
خب دیگه لذت ببریننننن!✨🙂
میخواستم شرط بزارم ولی دلم نیومد...
حمایت کنین دیگهههههه...!
۴.۵k
۰۴ فروردین ۱۴۰۳