آرزوییرویایی
#آرزویی_رویایی 🦋🎂
پارت 9
راوی:دیگه همه ی برنامه ریزی هارو برای هفته بعد کرده بودن و شام هم خورده بودن و میخواستن برن که.....
شوگا:خانم کیم
یِنا:خواهشا اینجوری صدام نکنید حس خیلی بدی دارم احساس میکنم غریبه ام(😄)
شوگا:آها ببخشید میگم یِنا میخواستم بگم که فردا یه جلسه ای برای کنسرتی که احتمالا 4 یا 5 روز دیگه قراره برگزار بشه داریم....
یِنا:جلسه؟جلسه ای لازم نيست
شوگا:چرا برعکس خیلی هم لازمه برای دکوراسیون که این یکی کنسرتتون دکوراسیون سالن به صلیقه گروه شماست و گفتن که جلسه نیازه و همین طور لباس هایی که میخواید برای کنسرتتون بپوشید رو انتخاب کنید لازمه....
یِنا:آها بعله فقدر فردا ساعت چند؟
شوگا:ساعت 9 صبح بنظرم عالیه
یِنا:خوب میبینمتون....
راوی:هر کی رفت عمارت خودش و گرفت خوابید(خیلی خلاصه گفتم😁)
صبح:(ساعت 8)
یِنا:بلند شدم فکر کردم ساعت 7 صبحه که فهمیدم نه یک ساعت دیگه مونده به 9 و الان من تو رَخت خوابم....
سریع کار های لازمه رو انجام دادم و لباس پوشیدم و رفتم سر میز صبحانه....
لیا:چه عجب کردی خانم
یِنا:گوز نقول(😐)
لیا:فکر نمیکنی ک.ص زیاد میگی؟(😒)
یِنا:خوب سریع صبحانه بخور که......(گوشیش زنگ میخوره)
یِنا:داشتم حرف میزدم که یهو گوشیم زنگ خورد وقتی چشمم به اسم کسی که داره بهم زنگ میزنه خورد....
کلا فیوزام پرید....
از اون کسی که واقعا ازش متنفرم و اصلا دوست ندارم به عنوان یک مادرم ببینمش بهم زنگیده بود....
(مادر یِنا=م.ی
و پدر یِنا=پ.ی)
م.ی:یِنا جونم پارسال دختر امسال دشمن؟چخبره؟
یِنا:حرف تو بزن
م.ی:باهام درست صحبت کن دخترم یک کاری نکن ابروت و ببرم...
یِنا:حرف تو بزنننن
م.ی:دارم میام خونتون هستی؟
یِنا:(پوزخند)تازه یادت افتاده بیای؟
نه نیستم کار دارم مزاحمی
م.ی:من و بابات داریم میایم عمارتت دوست نداری به کتفمم نیست....
یِنا:بیا داخل رات نمیدم....(رات=راهت)
(مامانش قطع میکنه)
یِنا:لعنتی....
لیا:مامانت بود نه؟
یِنا:اره
لیا:معلومه خیلی حرصی شدی
یِنا:بیا بریم نیم ساعت دیگه جلسه شروع میشه....
یِنا:بعد کلی اعصاب خوردی سمت شرکت راه افتادیم.....
رسیدیم شرکت و رفتیم داخل اتاق شوگا....
همه اونجا جمع بودن تا جلسه شروع بشه با کلی سلام و احوال پرسی نشستیم روی مبل....
از اونجایی که اعصابم به کلی خورد شده بود و گرمم هم شده بود کت و کیفم و درآوردم و کنارم گذاشتم.....
کلا از قیافه ام معلوم بود چقدر حالم بده و اعصاب ندارم.....
یِنا:چقدر دیگه مونده تا جلسه....
تهیونگ:یه ربع دیگه
یِنا:اوففف
تهیونگ:چیزی شده؟
یِنا:نه چیزی نیست....
شوگا:بیاید بریم جلسه شروع شد....
یِنا:کتم و برداشتم و رفتم سمت اتاق جلسه....
هر کی روی صندلی نشست....
گفت و گو درباره لباس و دکوراسیون شروع شد.....
بعد 1 ساعت:(پایان جلسه)
یِنا:میا من یه لباس در نظر دارم ازتون میخوام اون لباس و برام طراحی کنی....
میا:خوب چه لباسیه نشونم بده...
یِنا:باش
یِنا:دنبال گوشیم بودم تا بتونم لباس مورد نظرمو به میا نشون بدم که....
کیفم نیست....
گوشیم نیست....
آها داخل اتاق شوگا روی مبله...یادم رفته بردارم....
یِنا:میا من کیفم و تو اتاق شوگا جا گذاشتم بیا بریم اونجا نشونت بدم....
میا:اوکی
با میا رفتیم بیرون اتاق جلسه که یهو.....
لیا:یِنا یِنا(داد)(نفس نفس)
یِنا:چی شده؟
لیا:مامانت مامانت باباتم هست اومدن اینجا(نفس نفس)
یِنا:چی؟؟؟؟؟
شوکه شده بودم....
یعنی چی....
اونا اینجا چیکار میکنن؟اصلا از کجا فهمیدن من توی این شرکتم....
اونا قرار بود برن عمارت چرا اینجا اومدن....
ادامه دارد🦋🎂
پارت 9
راوی:دیگه همه ی برنامه ریزی هارو برای هفته بعد کرده بودن و شام هم خورده بودن و میخواستن برن که.....
شوگا:خانم کیم
یِنا:خواهشا اینجوری صدام نکنید حس خیلی بدی دارم احساس میکنم غریبه ام(😄)
شوگا:آها ببخشید میگم یِنا میخواستم بگم که فردا یه جلسه ای برای کنسرتی که احتمالا 4 یا 5 روز دیگه قراره برگزار بشه داریم....
یِنا:جلسه؟جلسه ای لازم نيست
شوگا:چرا برعکس خیلی هم لازمه برای دکوراسیون که این یکی کنسرتتون دکوراسیون سالن به صلیقه گروه شماست و گفتن که جلسه نیازه و همین طور لباس هایی که میخواید برای کنسرتتون بپوشید رو انتخاب کنید لازمه....
یِنا:آها بعله فقدر فردا ساعت چند؟
شوگا:ساعت 9 صبح بنظرم عالیه
یِنا:خوب میبینمتون....
راوی:هر کی رفت عمارت خودش و گرفت خوابید(خیلی خلاصه گفتم😁)
صبح:(ساعت 8)
یِنا:بلند شدم فکر کردم ساعت 7 صبحه که فهمیدم نه یک ساعت دیگه مونده به 9 و الان من تو رَخت خوابم....
سریع کار های لازمه رو انجام دادم و لباس پوشیدم و رفتم سر میز صبحانه....
لیا:چه عجب کردی خانم
یِنا:گوز نقول(😐)
لیا:فکر نمیکنی ک.ص زیاد میگی؟(😒)
یِنا:خوب سریع صبحانه بخور که......(گوشیش زنگ میخوره)
یِنا:داشتم حرف میزدم که یهو گوشیم زنگ خورد وقتی چشمم به اسم کسی که داره بهم زنگ میزنه خورد....
کلا فیوزام پرید....
از اون کسی که واقعا ازش متنفرم و اصلا دوست ندارم به عنوان یک مادرم ببینمش بهم زنگیده بود....
(مادر یِنا=م.ی
و پدر یِنا=پ.ی)
م.ی:یِنا جونم پارسال دختر امسال دشمن؟چخبره؟
یِنا:حرف تو بزن
م.ی:باهام درست صحبت کن دخترم یک کاری نکن ابروت و ببرم...
یِنا:حرف تو بزنننن
م.ی:دارم میام خونتون هستی؟
یِنا:(پوزخند)تازه یادت افتاده بیای؟
نه نیستم کار دارم مزاحمی
م.ی:من و بابات داریم میایم عمارتت دوست نداری به کتفمم نیست....
یِنا:بیا داخل رات نمیدم....(رات=راهت)
(مامانش قطع میکنه)
یِنا:لعنتی....
لیا:مامانت بود نه؟
یِنا:اره
لیا:معلومه خیلی حرصی شدی
یِنا:بیا بریم نیم ساعت دیگه جلسه شروع میشه....
یِنا:بعد کلی اعصاب خوردی سمت شرکت راه افتادیم.....
رسیدیم شرکت و رفتیم داخل اتاق شوگا....
همه اونجا جمع بودن تا جلسه شروع بشه با کلی سلام و احوال پرسی نشستیم روی مبل....
از اونجایی که اعصابم به کلی خورد شده بود و گرمم هم شده بود کت و کیفم و درآوردم و کنارم گذاشتم.....
کلا از قیافه ام معلوم بود چقدر حالم بده و اعصاب ندارم.....
یِنا:چقدر دیگه مونده تا جلسه....
تهیونگ:یه ربع دیگه
یِنا:اوففف
تهیونگ:چیزی شده؟
یِنا:نه چیزی نیست....
شوگا:بیاید بریم جلسه شروع شد....
یِنا:کتم و برداشتم و رفتم سمت اتاق جلسه....
هر کی روی صندلی نشست....
گفت و گو درباره لباس و دکوراسیون شروع شد.....
بعد 1 ساعت:(پایان جلسه)
یِنا:میا من یه لباس در نظر دارم ازتون میخوام اون لباس و برام طراحی کنی....
میا:خوب چه لباسیه نشونم بده...
یِنا:باش
یِنا:دنبال گوشیم بودم تا بتونم لباس مورد نظرمو به میا نشون بدم که....
کیفم نیست....
گوشیم نیست....
آها داخل اتاق شوگا روی مبله...یادم رفته بردارم....
یِنا:میا من کیفم و تو اتاق شوگا جا گذاشتم بیا بریم اونجا نشونت بدم....
میا:اوکی
با میا رفتیم بیرون اتاق جلسه که یهو.....
لیا:یِنا یِنا(داد)(نفس نفس)
یِنا:چی شده؟
لیا:مامانت مامانت باباتم هست اومدن اینجا(نفس نفس)
یِنا:چی؟؟؟؟؟
شوکه شده بودم....
یعنی چی....
اونا اینجا چیکار میکنن؟اصلا از کجا فهمیدن من توی این شرکتم....
اونا قرار بود برن عمارت چرا اینجا اومدن....
ادامه دارد🦋🎂
- ۲۰۳
- ۲۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط