پارت بیست و سوم
#پارت_بیستو_سوم
روزها جلوتر میرفت و موقعیت شغلی بابا بینظیر شد و باورنکردنی
اون توی یکسال اول صاحب بهترین حساب بانکی و بالاترین موقعیت اجتماعی شد
و هرروز ایدههای جدیدتری برای سود بیشتر رو اجرایی میکرد
بعد از مدتی کوتاه از خونهی نقلی و مستأجری توی مناطق پایین تهران به غربِ تهران نقل مکان کردیم و توی یکی از واحدهایی که توسط پدرم ساخته شده بود ساکن شدیم
این بهترین موقعیت بود
من حالا صاحب یه اتاق شیک با وسایل جدید شدم که روزبهروز مامان به زیبایی خونه بیشتر اهمیت میداد و تقریباً تمام اسباب رو تغییر داد
با رفتن به خونه جدید مدرسم هم تغییر کرد و حالا تنهاتر از همیشه دوست نداشتم با هیچکدوم از همکلاسیهام ارتباط برقرار کنم
شرایط فوقالعاده بود،اما با بهتر شدن اوضاع زندگی من هرلحظه تنهاتر میشدم و این تنها دلیل نگرانی خانوادم بود
بابا که میدید من گوشهگیر شدم پیشنهاد رفتوآمد خانوادگی با همکارش رو داد و مامان که از ارتباطهای این چنینی بدش نمیومد با کمال میل پذیرفت
و به دنبال این اتفاق همکار بابا همراه با خانوادش به خونمون دعوت شدن
برای اولین دیدار یه پیراهن صورتی با گلهای ریز سفید تنم بود،با جوراب شلواری سفید و یه دستمال سر صورتی که به چهرهی سفید و دخترونم رنگ تازهای میداد
با صدای آیفون درب باز شد و به دنبال اون عمو رسول،همسرش خاله فاطمه و بچههاشون رها و رهام
وارد شدن
رها دقیقا همسن من بود
یه دختر با پوست سبزه،چشمهای درشت و ابروهای کشیده
از نظرم رها فوقالعاده بانمک بود و دوستداشتنی
رهام هم یه پسرِ مودب بود با لباسهای تمیز و خوشبو
اون هفت سال از ما بزرگتر بود و پونزده سالش بود
از همون روزهای اول میشد به عنوان یه حامی بینظیر روش حساب کرد
من از همون شب وقتی برای اولین بار بدون هیچ خجالتی با رها و برادرش ارتباط برقرار کردم متوجه شدم رها میتونه اولین و بهترین دوست من باشه
رها و رهام خواهر و برادری فوقالعاده آروم و خوشاخلاق بودن که هرخواستهای ازشون داشتم انجام میدادن
رها توی خالهبازیها و رهام توی یاد دادن بازیهای هوشی،درسهامون یا گذاشتن راههای مختلف برای بیشتر سرگرم شدن بهمون کمک میکرد
اونشب گذشت اما ما هرروز صمیمیتر از قبل با خانواده عمو رسول رفتوآمد میکردیم
و تا جایی صمیمی شدیم که خاله فاطمه شد بهترین همدمِ مامان و بچههاش خواهر و برادر نداشتهی من
خونهی عمو رسول ده دقیقه با ما فاصله داشت و من هرروز بعد از نوشتن مشقهام به خونهی اونها میرفتم و با تاریک شدن هوا به همراه رهام به خونه برمیگشتم...
روزها جلوتر میرفت و موقعیت شغلی بابا بینظیر شد و باورنکردنی
اون توی یکسال اول صاحب بهترین حساب بانکی و بالاترین موقعیت اجتماعی شد
و هرروز ایدههای جدیدتری برای سود بیشتر رو اجرایی میکرد
بعد از مدتی کوتاه از خونهی نقلی و مستأجری توی مناطق پایین تهران به غربِ تهران نقل مکان کردیم و توی یکی از واحدهایی که توسط پدرم ساخته شده بود ساکن شدیم
این بهترین موقعیت بود
من حالا صاحب یه اتاق شیک با وسایل جدید شدم که روزبهروز مامان به زیبایی خونه بیشتر اهمیت میداد و تقریباً تمام اسباب رو تغییر داد
با رفتن به خونه جدید مدرسم هم تغییر کرد و حالا تنهاتر از همیشه دوست نداشتم با هیچکدوم از همکلاسیهام ارتباط برقرار کنم
شرایط فوقالعاده بود،اما با بهتر شدن اوضاع زندگی من هرلحظه تنهاتر میشدم و این تنها دلیل نگرانی خانوادم بود
بابا که میدید من گوشهگیر شدم پیشنهاد رفتوآمد خانوادگی با همکارش رو داد و مامان که از ارتباطهای این چنینی بدش نمیومد با کمال میل پذیرفت
و به دنبال این اتفاق همکار بابا همراه با خانوادش به خونمون دعوت شدن
برای اولین دیدار یه پیراهن صورتی با گلهای ریز سفید تنم بود،با جوراب شلواری سفید و یه دستمال سر صورتی که به چهرهی سفید و دخترونم رنگ تازهای میداد
با صدای آیفون درب باز شد و به دنبال اون عمو رسول،همسرش خاله فاطمه و بچههاشون رها و رهام
وارد شدن
رها دقیقا همسن من بود
یه دختر با پوست سبزه،چشمهای درشت و ابروهای کشیده
از نظرم رها فوقالعاده بانمک بود و دوستداشتنی
رهام هم یه پسرِ مودب بود با لباسهای تمیز و خوشبو
اون هفت سال از ما بزرگتر بود و پونزده سالش بود
از همون روزهای اول میشد به عنوان یه حامی بینظیر روش حساب کرد
من از همون شب وقتی برای اولین بار بدون هیچ خجالتی با رها و برادرش ارتباط برقرار کردم متوجه شدم رها میتونه اولین و بهترین دوست من باشه
رها و رهام خواهر و برادری فوقالعاده آروم و خوشاخلاق بودن که هرخواستهای ازشون داشتم انجام میدادن
رها توی خالهبازیها و رهام توی یاد دادن بازیهای هوشی،درسهامون یا گذاشتن راههای مختلف برای بیشتر سرگرم شدن بهمون کمک میکرد
اونشب گذشت اما ما هرروز صمیمیتر از قبل با خانواده عمو رسول رفتوآمد میکردیم
و تا جایی صمیمی شدیم که خاله فاطمه شد بهترین همدمِ مامان و بچههاش خواهر و برادر نداشتهی من
خونهی عمو رسول ده دقیقه با ما فاصله داشت و من هرروز بعد از نوشتن مشقهام به خونهی اونها میرفتم و با تاریک شدن هوا به همراه رهام به خونه برمیگشتم...
۲.۱k
۱۵ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.