همسر اجباری ۳۰۰
#همسر_اجباری #۳۰۰
رفتیم سمتشون هرسه تاداشتن با لبخند نگاهمون میکردن.
بعد از سالم و احوال پرسی .
بابا:آنا جان بهتری.؟
-آره بابا
مامان-هزار ماشاهلل به عروسکم.
خاله-دخترمنه دیگه.
-منم هستما چرا کسی به من توجه نمیکنه.
-پسرم حسودی ممنوع.که اصالبهت نمیاد.
مامان:دخترم برو باال آماده شو االن عمه اینا میرسن.
آنا نگاهی به خاله و مامان کرد و گفت.
-عمه اینا...واقعا مگه اونام دعوتن.
-واه پسرم مگه به آنا نگفتی...آره دخترم واسه خاستگاری آذین اومدن.
این چه سوالی بود که آنا پرسید ینی آذین بهش نگفته.
آنا:راستی خاله داداش احسان کو نمیاد.
-واال منو گذاشت اینجا و رفت ولی گفت میام هنوز که نیومده.
من:باشه خاله بهش میزنگم.
-ممنون پسرم.
رفتیم داخل آنا رفت باال و منم مشغول تلویزیون شدم...
گوشی رو برداشتمو شماره احسان و گرفتم.
الو.
-کجایی
-خونه
-نمیخوای بیای
-چرا میام امون بده.
-با اون ریختی نیای خوش ندارم اونطوری ببینمت...
-نه باشه.
خونه ما تا خونه احسان اینا فاصله زیادی نداشت.پس زود میرسید...
آنا از پله ها پایین اومد ...این چرا این شکلی آویزونه.
-آنی خانمی درد داری....
-نه
-پس چی هیچی چیز خاصی نیست.
میخواستم برم ازش بپرسم که صدای آیفون اومد و به سمتش رفتم.
احسان بود ...اوه...اوه چه تیپیم زده بود.این پسرحالت عادی نداره..
درو بازکردمو کنار در منتظر بودم که بیاد داخل...
یه کت شلوار که باهم از ترکیه گرفتیم به رنگ بادمجونی خیلی تیره.یه پیرهن سفید.و کراوات همرنگ کت شلوارش
ویه جفت کفش ورنی مشکی...
به من رسید سالم کوتاهی کرد و از کنارم رد شد انکار که نه انگار من سه ساعت عین ماست اینجام آقابرسه...
بیخیال حالش خوب نیست به روش نیوردم.اما چرا دلم گرفت ...
باید میفهمیدم چی شده اما مگه وا میداد احسان.
-آنا میشه دولیوان شربت بیاری.احسان اومده.
از تو آشپز خونه گفت .جدی چشم...
نشت رو مبل یه نفره و خیره شد به تلوزیون...
اینطور خیره شده بود که انگار از اول داشت میدید فیلمو.
خدایا به من صبر بده نزنم اینو توخط افق محو کنم...
آنا اومد...
سالم داداشم خوبی؟خوش تیپ کردیا.
ممنونم .
آنا نشست و با سر اشاره کرد که چشه.
منم بالب گفتم نمیدونم...
-آنی ببین داداش چه تیپی زده میخوام زنش بدم دیگه بزرگ شده.
احسان پوز خندمحوی رولبش نقش بست....
-آره واقعا آریا یه دونه ازاون خوشگالشم باید باشه که به داداشم بیاد.
-این منگل کجاش خوشگله؟
فایده
نداشت احسان همون احسان اخمو بود...
آذین... از پله ها اومد پایین و گفت آنا چند لحظه میای..
رفتیم سمتشون هرسه تاداشتن با لبخند نگاهمون میکردن.
بعد از سالم و احوال پرسی .
بابا:آنا جان بهتری.؟
-آره بابا
مامان-هزار ماشاهلل به عروسکم.
خاله-دخترمنه دیگه.
-منم هستما چرا کسی به من توجه نمیکنه.
-پسرم حسودی ممنوع.که اصالبهت نمیاد.
مامان:دخترم برو باال آماده شو االن عمه اینا میرسن.
آنا نگاهی به خاله و مامان کرد و گفت.
-عمه اینا...واقعا مگه اونام دعوتن.
-واه پسرم مگه به آنا نگفتی...آره دخترم واسه خاستگاری آذین اومدن.
این چه سوالی بود که آنا پرسید ینی آذین بهش نگفته.
آنا:راستی خاله داداش احسان کو نمیاد.
-واال منو گذاشت اینجا و رفت ولی گفت میام هنوز که نیومده.
من:باشه خاله بهش میزنگم.
-ممنون پسرم.
رفتیم داخل آنا رفت باال و منم مشغول تلویزیون شدم...
گوشی رو برداشتمو شماره احسان و گرفتم.
الو.
-کجایی
-خونه
-نمیخوای بیای
-چرا میام امون بده.
-با اون ریختی نیای خوش ندارم اونطوری ببینمت...
-نه باشه.
خونه ما تا خونه احسان اینا فاصله زیادی نداشت.پس زود میرسید...
آنا از پله ها پایین اومد ...این چرا این شکلی آویزونه.
-آنی خانمی درد داری....
-نه
-پس چی هیچی چیز خاصی نیست.
میخواستم برم ازش بپرسم که صدای آیفون اومد و به سمتش رفتم.
احسان بود ...اوه...اوه چه تیپیم زده بود.این پسرحالت عادی نداره..
درو بازکردمو کنار در منتظر بودم که بیاد داخل...
یه کت شلوار که باهم از ترکیه گرفتیم به رنگ بادمجونی خیلی تیره.یه پیرهن سفید.و کراوات همرنگ کت شلوارش
ویه جفت کفش ورنی مشکی...
به من رسید سالم کوتاهی کرد و از کنارم رد شد انکار که نه انگار من سه ساعت عین ماست اینجام آقابرسه...
بیخیال حالش خوب نیست به روش نیوردم.اما چرا دلم گرفت ...
باید میفهمیدم چی شده اما مگه وا میداد احسان.
-آنا میشه دولیوان شربت بیاری.احسان اومده.
از تو آشپز خونه گفت .جدی چشم...
نشت رو مبل یه نفره و خیره شد به تلوزیون...
اینطور خیره شده بود که انگار از اول داشت میدید فیلمو.
خدایا به من صبر بده نزنم اینو توخط افق محو کنم...
آنا اومد...
سالم داداشم خوبی؟خوش تیپ کردیا.
ممنونم .
آنا نشست و با سر اشاره کرد که چشه.
منم بالب گفتم نمیدونم...
-آنی ببین داداش چه تیپی زده میخوام زنش بدم دیگه بزرگ شده.
احسان پوز خندمحوی رولبش نقش بست....
-آره واقعا آریا یه دونه ازاون خوشگالشم باید باشه که به داداشم بیاد.
-این منگل کجاش خوشگله؟
فایده
نداشت احسان همون احسان اخمو بود...
آذین... از پله ها اومد پایین و گفت آنا چند لحظه میای..
۶.۸k
۲۶ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.