نفس تنگی گرفته اند روزهایم

نفس تنگی گرفته اند روزهایم ...

هیچ دارویی هم انگار ...

اثر نمی کند بر حالشان ...

هرچند که داروها را من ...

بی تجویزِ دکتر به خوردشان می دهم ...

با دستِ من بمیرند بهتر است ...

تا به دستِ روزگار ...

آخر به هیچ کجایِ روزگار ...

بر نمی خورد ...

سخت که هیــچ ...

درد اســت ...

راستش را اگر بگویم ...

گاهی عجیب نا امید می شوم ...

مثلِ امــروز ...

مثلِ فــــردا ...

اصلا مثلِ تمامِ این روزهایی که ...

دارد می آید ...

و به راحتیِ رفتنِ آدمها می رود ...

خدا جان تو نشنیده بگیر ...

گاهی جسارت می کنم ...

و یاوه گویی می کنم ...

می دانی که آدم است دیگر ...

چقدر کار دارم ...

فردا باید باز هم ...

لبخندم را رویِ صورتم بنشانم ...

خودم را مرتب کنم ...

و به اهالیِ این روزها بگویم ...

لبخند بزن جانم ...

دنیا آنقدرها هم بد نیست ...
دیدگاه ها (۱۶)

دیگر با صدای بلند نمی خندم ...دیگر گـوش نمیدهـم ...به صــدای...

شـایـــد یـک روز ...حرف هایم به آخر برســـد ...امّــا قلــب ...

متنفرم از روزهایی که ...نمیفهمم دردم چیست...که هی میروم لب ...

ﻣﻦ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ...ﻭ ﻓﺮﺩﺍﻫﺎﯼ ﻧﯿﺎﻣﺪﻥ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡ ...ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط