~کیانا~
~کیانا~
عجب خونه ای بود پنج خوابه بود
که ما هر کدوم یکی از آون اتاق هارو
گرفتیم . من خیلی خوشم اومد، سالن بارنگ های مشکی ،سفیدو طلایی کامل شده بود . آشپزخونه هم نه زیاد بزرگ بود نه زیاد کوچیک .
~آدرینا~
ما داشتیم خونه رو نگاه مینداختیم که مهرسا گفت کی قراره ناهار درست
کنه؟
یسنا:امروز من درست می کنم ولی باید از فردا همهی ما غذا درست کنیم.
حرف یسنا رو تایید کردیم و رفتیم روی مبل نشستیم ، ماهواره رو روشن
کردیم که سریال «تردید»تاره شروع کرده بود ، منم بلند شدم تخمه رو آوردم .
فیلم تموم شد و ما رفتیم سر سفره ی شام ، بعد خوردن نهار از یسنا تشکر کردم و رفتم تو رختوابم
که نمیدونم کی خوابم برد .
ساعت ۸:۳۰ بود که بلند شدم
رفتم از تو اتاقم بیرون بچها داشتن سریال نگاه میکردن
کیانا : ساعت خواب عزیزم.
بهش لبخند زدم و سلام کردم
یسنا: فردا روز اول دانشگاست
امیدوارم خوب پیش بره من
قبل اومدن فکر کنم مادر بزرگم
۱۰۰۰۰ بار برام دعا کرد که اومدم
تهران شوهر پیدا کنم◕‿◕
همه زدیم زیر خنده
مهرسا:الان نوبت آدریناست که شام درست کنه
دوباره صدای خنده هاشون بلند شد .
بچها میدونستن که من فقط بلدم ماکارونی درست کنم ، برای اینکه ضایع نشم یه چشم غره بهشون رفتم که جدی شدن و شروع کردن به سریال دیدن.
بعد شام ساعت ۱۱ شب شده بود برای اینکه فردا دیر بیدار نشیم رفتیم خوابیدیم
~مهرسا~
صبح ساعت ۷بلند شدم رفتم توالت اومدم یه مانتوی بنفش شال و شلوار مشکی پوشیدم ،آرایش ملایمی هم کردن و رفتم به سوی آشپزخونه داشتیم صبحانه
می خوردیم
کیانا: بچها احساس نمی کنید برای روز اول دانشگاه خیلی تیپ زدیم
به خودمون نگاهی کردم واقعا داشت راست میگفت من داشتم با قیافه هامون وسوسه میشدم.
بعد صبحانه سوار ماشین ۲۰۷ یسنا
شدیم و رفتیم دانشگاه
ماشین و تو پارکینگ ،پارک کردیم و
سمت کلاس رفتیم ، کنار هم نشستیم که استاد اومد .
استاد دایی آدرینا بود
بعد کلاس آدرینا و دایش
باهم داشتن صحبت میکردند و
ما رفتیم سوار ماشین شدیم
عجب خونه ای بود پنج خوابه بود
که ما هر کدوم یکی از آون اتاق هارو
گرفتیم . من خیلی خوشم اومد، سالن بارنگ های مشکی ،سفیدو طلایی کامل شده بود . آشپزخونه هم نه زیاد بزرگ بود نه زیاد کوچیک .
~آدرینا~
ما داشتیم خونه رو نگاه مینداختیم که مهرسا گفت کی قراره ناهار درست
کنه؟
یسنا:امروز من درست می کنم ولی باید از فردا همهی ما غذا درست کنیم.
حرف یسنا رو تایید کردیم و رفتیم روی مبل نشستیم ، ماهواره رو روشن
کردیم که سریال «تردید»تاره شروع کرده بود ، منم بلند شدم تخمه رو آوردم .
فیلم تموم شد و ما رفتیم سر سفره ی شام ، بعد خوردن نهار از یسنا تشکر کردم و رفتم تو رختوابم
که نمیدونم کی خوابم برد .
ساعت ۸:۳۰ بود که بلند شدم
رفتم از تو اتاقم بیرون بچها داشتن سریال نگاه میکردن
کیانا : ساعت خواب عزیزم.
بهش لبخند زدم و سلام کردم
یسنا: فردا روز اول دانشگاست
امیدوارم خوب پیش بره من
قبل اومدن فکر کنم مادر بزرگم
۱۰۰۰۰ بار برام دعا کرد که اومدم
تهران شوهر پیدا کنم◕‿◕
همه زدیم زیر خنده
مهرسا:الان نوبت آدریناست که شام درست کنه
دوباره صدای خنده هاشون بلند شد .
بچها میدونستن که من فقط بلدم ماکارونی درست کنم ، برای اینکه ضایع نشم یه چشم غره بهشون رفتم که جدی شدن و شروع کردن به سریال دیدن.
بعد شام ساعت ۱۱ شب شده بود برای اینکه فردا دیر بیدار نشیم رفتیم خوابیدیم
~مهرسا~
صبح ساعت ۷بلند شدم رفتم توالت اومدم یه مانتوی بنفش شال و شلوار مشکی پوشیدم ،آرایش ملایمی هم کردن و رفتم به سوی آشپزخونه داشتیم صبحانه
می خوردیم
کیانا: بچها احساس نمی کنید برای روز اول دانشگاه خیلی تیپ زدیم
به خودمون نگاهی کردم واقعا داشت راست میگفت من داشتم با قیافه هامون وسوسه میشدم.
بعد صبحانه سوار ماشین ۲۰۷ یسنا
شدیم و رفتیم دانشگاه
ماشین و تو پارکینگ ،پارک کردیم و
سمت کلاس رفتیم ، کنار هم نشستیم که استاد اومد .
استاد دایی آدرینا بود
بعد کلاس آدرینا و دایش
باهم داشتن صحبت میکردند و
ما رفتیم سوار ماشین شدیم
۹.۸k
۳۰ دی ۱۴۰۱