~آدرینا~
~آدرینا~
بعد تمام شدن حرف من و دایی امید
منم رفتم سمت بچها که داخل ماشین نشسته بودن .
سمت خونه حرکت کردیم.
دایی امید استاد دانشگاه ما بود . خیلی دوسش دارم بر عکس مادرم دایم خیلی مهربونه
راستی بچه های دوقلو هم داره
آذین و آیدین درست مثل مادر پدرشون خیلی خوشگلن
من فکر میکنم مادرم تو دوران بارداری پیش دایی و زندایی زندگی می کرد
چون منم شبیه اونا شدن مخصوصاً شبیه دایمم، مثل دوتا سیبیم .
وقتی رسیدم خونه ، رفتم سریع دوش گرفتم قرار بود برای شام برم خونه دایی امید .
مانتوی مشکی
و سفید با شلوار جین آبی تنم کردم
شال مشکیمو سرم کردم با یه آرایش جانانه و رفتم سویچ برداشتم و به سمت دنای سفیدم حرکت کردم
بوق زدم که سرایدار درحیاط رو باز کرد.
نزدیک در خونه بودم که در باز شد
زندایی وقتی منو دید منو بغل کرد
زندایی الهام: آخ فدات بشم چه بزرگ شدی ،عزیز دلم
آذین و آیدین باهم پریدن بغلم
آذین:وای آدرینا دلم واست تنگ شده بود
رفتیم رو مبل نشستیم که پرسیدم:
دایی جون کجاست
زندایی الهام: رفته تا سوپری الان میاد. باشه ای گفتم .
گرم صحبت بودیم که صدای سلام دایی امید اومد ،همه گی بهش
سلام کردیم و دایی به ما ملحق شد
آیدین : راستی آدرینا تو با این پنج تا پسر آشنا شدی.
که عکسی به من نشون داد ، خدایی عجب فرشته هایی بودن
_نه
آذین: پس من بهت اخطار میدم که نزدیکشون نشو چون اگر بی احترامی کوچیکی بهشون کنی تو رو تا لب مرگ می برند
نه بابا جرعت ندارن
دایی: به نظر منم اگه دارن یکی رو اذیت می کنن طرفشون نرو بزار کار خودشونو بکنن
زندایی همون موقع گفت بیایید شام .
زندایی دستت درد نکنه خیلی غذا خوشمزه بود
_نوش جان عزیزم
بعد شام ساعت ۱۰ بود خدا حافظی کردم و رفتم خونه
ماشین و داخل پارک کینگ گزاشتم
و پیاده شدم داشتم به سمت آسانسور میرفتم که احساس کردم به یه غول خوردم و وسایلم ریخت تا سرم بلند کردن رفته بود بلند شدم و
برگشتم سمتش و گفتم پسره ی گودزیلا حداقل یه عذرخواهی میکردی
پسره اومد طرفم
پسره : کار اشتباهی نکردم که بخوام معذرت بخوام
با این حرفش یه ف-ا-ک بهش نشون دادم که پسره با مشت 👊 منو زد که احساس کردم از حال رفتم.....
بعد تمام شدن حرف من و دایی امید
منم رفتم سمت بچها که داخل ماشین نشسته بودن .
سمت خونه حرکت کردیم.
دایی امید استاد دانشگاه ما بود . خیلی دوسش دارم بر عکس مادرم دایم خیلی مهربونه
راستی بچه های دوقلو هم داره
آذین و آیدین درست مثل مادر پدرشون خیلی خوشگلن
من فکر میکنم مادرم تو دوران بارداری پیش دایی و زندایی زندگی می کرد
چون منم شبیه اونا شدن مخصوصاً شبیه دایمم، مثل دوتا سیبیم .
وقتی رسیدم خونه ، رفتم سریع دوش گرفتم قرار بود برای شام برم خونه دایی امید .
مانتوی مشکی
و سفید با شلوار جین آبی تنم کردم
شال مشکیمو سرم کردم با یه آرایش جانانه و رفتم سویچ برداشتم و به سمت دنای سفیدم حرکت کردم
بوق زدم که سرایدار درحیاط رو باز کرد.
نزدیک در خونه بودم که در باز شد
زندایی وقتی منو دید منو بغل کرد
زندایی الهام: آخ فدات بشم چه بزرگ شدی ،عزیز دلم
آذین و آیدین باهم پریدن بغلم
آذین:وای آدرینا دلم واست تنگ شده بود
رفتیم رو مبل نشستیم که پرسیدم:
دایی جون کجاست
زندایی الهام: رفته تا سوپری الان میاد. باشه ای گفتم .
گرم صحبت بودیم که صدای سلام دایی امید اومد ،همه گی بهش
سلام کردیم و دایی به ما ملحق شد
آیدین : راستی آدرینا تو با این پنج تا پسر آشنا شدی.
که عکسی به من نشون داد ، خدایی عجب فرشته هایی بودن
_نه
آذین: پس من بهت اخطار میدم که نزدیکشون نشو چون اگر بی احترامی کوچیکی بهشون کنی تو رو تا لب مرگ می برند
نه بابا جرعت ندارن
دایی: به نظر منم اگه دارن یکی رو اذیت می کنن طرفشون نرو بزار کار خودشونو بکنن
زندایی همون موقع گفت بیایید شام .
زندایی دستت درد نکنه خیلی غذا خوشمزه بود
_نوش جان عزیزم
بعد شام ساعت ۱۰ بود خدا حافظی کردم و رفتم خونه
ماشین و داخل پارک کینگ گزاشتم
و پیاده شدم داشتم به سمت آسانسور میرفتم که احساس کردم به یه غول خوردم و وسایلم ریخت تا سرم بلند کردن رفته بود بلند شدم و
برگشتم سمتش و گفتم پسره ی گودزیلا حداقل یه عذرخواهی میکردی
پسره اومد طرفم
پسره : کار اشتباهی نکردم که بخوام معذرت بخوام
با این حرفش یه ف-ا-ک بهش نشون دادم که پسره با مشت 👊 منو زد که احساس کردم از حال رفتم.....
۷.۲k
۰۱ بهمن ۱۴۰۱