تنها شانه ای شراب برای شبانگاهان شیدایی ام میخواستم.
تنها شانه ای شراب برای شبانگاهان شیدایی ام میخواستم.
و سینه ای برای سپیده دمان سودایی ام.
مرا به عشرت هیچ آغوشی علاقه نبود
که تن به طناب تعلق داشتم و دل به دلالتها.
اینجا بیست سال است بهار در امتداد زمستان نمی روید ، حالا تو هی دم از خرداد و تیر بزن ...
شکمبه به شعرپُر میکنم و گلو به اشک تَر
گرسنه ی گواهی هیچ گرگی هم نیستم
بگذار با برهوتم بخوانم
با زمهریر زخم هایم
و شفای این دیوانگی را
به ضریح تمایلات دخیل نبندم.
باد می آید و بوی بوسه های پاییزی
آی دلم و من در کُنام این کلمات
کتیبه نویس کوههای فاصله ام
و صولتم به سبزه زاران صداقت می رسد
به صحیفه های صبر
به شریفه های شعر
به نفیسه های نور
تنها شانه ای شراب
برای مستی چهل ساله ام کافیست...
میگویند تو با این نفْس افلیج
سینه به وسوسه کدام سامری به سجده نهادی ...
دنیا ،دنیای غریضه هاست
دنیای خوردنها و
خوابیدنها و
خواستن ها و
خواهش ها
حالاتو بر بوریای بلوغ
هی سق بزن به سمباده سکوت و
از زهدان زهد،زخم تراوش کن
و از رَحِم وفایت ،جنین جفا
بنشین و بزرگ کن نوزادهای ناله را به نوحه
و شبانگاهانت را بباز
سپیده دمانت را نیز
بی آنکه ژاله ای به برگگل بگیری و
خورشیدی به خاموشی خلوتت...
ببین عذاب را در عباراتم
ببین و مگو وفا نداشت
مردی که با همه ی زخم هایش
مرهم بخود نگرفت و با درد دوری
به تخت تنهایی چسبید و
کنده نشد به طوفان هیچ تمنا و تقلایی
به عصمت همین علاقه سوگند
هیچ شفقی ، مرا به افق رهسپار نمیکند
تا تو در بستر باورت مرا بغل نگیری...
و سینه ای برای سپیده دمان سودایی ام.
مرا به عشرت هیچ آغوشی علاقه نبود
که تن به طناب تعلق داشتم و دل به دلالتها.
اینجا بیست سال است بهار در امتداد زمستان نمی روید ، حالا تو هی دم از خرداد و تیر بزن ...
شکمبه به شعرپُر میکنم و گلو به اشک تَر
گرسنه ی گواهی هیچ گرگی هم نیستم
بگذار با برهوتم بخوانم
با زمهریر زخم هایم
و شفای این دیوانگی را
به ضریح تمایلات دخیل نبندم.
باد می آید و بوی بوسه های پاییزی
آی دلم و من در کُنام این کلمات
کتیبه نویس کوههای فاصله ام
و صولتم به سبزه زاران صداقت می رسد
به صحیفه های صبر
به شریفه های شعر
به نفیسه های نور
تنها شانه ای شراب
برای مستی چهل ساله ام کافیست...
میگویند تو با این نفْس افلیج
سینه به وسوسه کدام سامری به سجده نهادی ...
دنیا ،دنیای غریضه هاست
دنیای خوردنها و
خوابیدنها و
خواستن ها و
خواهش ها
حالاتو بر بوریای بلوغ
هی سق بزن به سمباده سکوت و
از زهدان زهد،زخم تراوش کن
و از رَحِم وفایت ،جنین جفا
بنشین و بزرگ کن نوزادهای ناله را به نوحه
و شبانگاهانت را بباز
سپیده دمانت را نیز
بی آنکه ژاله ای به برگگل بگیری و
خورشیدی به خاموشی خلوتت...
ببین عذاب را در عباراتم
ببین و مگو وفا نداشت
مردی که با همه ی زخم هایش
مرهم بخود نگرفت و با درد دوری
به تخت تنهایی چسبید و
کنده نشد به طوفان هیچ تمنا و تقلایی
به عصمت همین علاقه سوگند
هیچ شفقی ، مرا به افق رهسپار نمیکند
تا تو در بستر باورت مرا بغل نگیری...
۱۷.۳k
۰۴ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.