پارت یازدهم رمان "عشق دختر یخی"
پارت یازدهم رمان "عشق دختر یخی"
سفر آسا، کایران و لیانا به شهر ساحلی به یکی از زیباترین و به یادماندنیترین تجربیات زندگیشان تبدیل شده بود. روزها به گشت و گذار در سواحل و شبها به نشستن در کنار آتش و گفتوگو درباره آرزوها و رویاهایشان میگذشت. عشق و دوستی در دل آنها شکوفا شده بود و هر لحظهای که با هم میگذرانیدند، به آنها نزدیکتر میکرد.
یک روز، در حین گشت و گذار در بازار محلی، آسا و لیانا به یک فروشگاه جواهرات زیبا برخوردند. آسا با چشمان درخشانش به یک حلقه جواهر نگاه کرد و گفت: "این حلقه فوقالعاده است! چه زیباست!" لیانا با لبخند گفت: "باید برای کایران و من هم حلقهای پیدا کنیم. ما هم باید عشقمان را جشن بگیریم!"
آسا با هیجان گفت: "بله! بیایید حلقههایی برای خودمان انتخاب کنیم!" آنها با هم حلقههای زیبایی انتخاب کردند و احساس کردند که این حلقهها نماد عشق و دوستیشان هستند.
در شب بعد، در کنار دریا، آسا و کایران تصمیم گرفتند که احساساتشان را به یکدیگر ابراز کنند. آتش درخشان و صدای امواج دریا، فضایی رمانتیک و دلنشین ایجاد کرده بود. کایران با نگاهی عمیق به آسا گفت: "آسا، تو به من نشان دادی که عشق چه معنایی دارد. من هرگز نمیخواهم تو را از دست بدهم."
آسا با چشمانش پر از اشک شادی گفت: "من هم همین احساس را دارم. تو زندگیام را تغییر دادی و من میخواهم با تو باشم." کایران با لبخند حلقهای که برای آسا انتخاب کرده بود را در دستش گرفت و گفت: "آیا میخواهی با من ازدواج کنی؟"
آسا با هیجان و شادی فریاد زد: "بله! بله! من با کمال میل میخواهم با تو ازدواج کنم!" آنها در آغوش یکدیگر قرار گرفتند و احساس کردند که عشقشان به اوج خود رسیده است.
در همین حال، لیانا و سیران که در کنارشان نشسته بودند، به یکدیگر نگاه کردند و احساس کردند که عشق بینشان نیز در حال شکوفایی است. سیران با نگاهی جدی به لیانا گفت: "من هم میخواهم با تو باشم. آیا میخواهی با من ازدواج کنی؟"
لیانا با چشمانش پر از اشک شادی گفت: "بله! من هم میخواهم با تو ازدواج کنم!" آنها نیز در آغوش یکدیگر قرار گرفتند و عشقشان را جشن گرفتند.
چند ماه بعد، آسا و کایران و لیانا و سیران در یک مراسم زیبا و رمانتیک در کنار دریا ازدواج کردند. آسمان آبی و درخشان، و صدای امواج دریا، فضایی عاشقانه و دلنشین ایجاد کرده بود. آسا و کایران در کنار هم ایستاده بودند و عشقشان را به یکدیگر ابراز کردند.
در این لحظه، آسا با لبخند گفت: "ما با هم به دنیای جدیدی قدم گذاشتیم و عشق را در دلهایمان پرورش دادیم." کایران با نگاهی عمیق به آسا گفت: "عشق ما همیشه پیروز خواهد بود و هیچ چیزی نمیتواند ما را از هم جدا کند."
سفر آسا، کایران و لیانا به شهر ساحلی به یکی از زیباترین و به یادماندنیترین تجربیات زندگیشان تبدیل شده بود. روزها به گشت و گذار در سواحل و شبها به نشستن در کنار آتش و گفتوگو درباره آرزوها و رویاهایشان میگذشت. عشق و دوستی در دل آنها شکوفا شده بود و هر لحظهای که با هم میگذرانیدند، به آنها نزدیکتر میکرد.
یک روز، در حین گشت و گذار در بازار محلی، آسا و لیانا به یک فروشگاه جواهرات زیبا برخوردند. آسا با چشمان درخشانش به یک حلقه جواهر نگاه کرد و گفت: "این حلقه فوقالعاده است! چه زیباست!" لیانا با لبخند گفت: "باید برای کایران و من هم حلقهای پیدا کنیم. ما هم باید عشقمان را جشن بگیریم!"
آسا با هیجان گفت: "بله! بیایید حلقههایی برای خودمان انتخاب کنیم!" آنها با هم حلقههای زیبایی انتخاب کردند و احساس کردند که این حلقهها نماد عشق و دوستیشان هستند.
در شب بعد، در کنار دریا، آسا و کایران تصمیم گرفتند که احساساتشان را به یکدیگر ابراز کنند. آتش درخشان و صدای امواج دریا، فضایی رمانتیک و دلنشین ایجاد کرده بود. کایران با نگاهی عمیق به آسا گفت: "آسا، تو به من نشان دادی که عشق چه معنایی دارد. من هرگز نمیخواهم تو را از دست بدهم."
آسا با چشمانش پر از اشک شادی گفت: "من هم همین احساس را دارم. تو زندگیام را تغییر دادی و من میخواهم با تو باشم." کایران با لبخند حلقهای که برای آسا انتخاب کرده بود را در دستش گرفت و گفت: "آیا میخواهی با من ازدواج کنی؟"
آسا با هیجان و شادی فریاد زد: "بله! بله! من با کمال میل میخواهم با تو ازدواج کنم!" آنها در آغوش یکدیگر قرار گرفتند و احساس کردند که عشقشان به اوج خود رسیده است.
در همین حال، لیانا و سیران که در کنارشان نشسته بودند، به یکدیگر نگاه کردند و احساس کردند که عشق بینشان نیز در حال شکوفایی است. سیران با نگاهی جدی به لیانا گفت: "من هم میخواهم با تو باشم. آیا میخواهی با من ازدواج کنی؟"
لیانا با چشمانش پر از اشک شادی گفت: "بله! من هم میخواهم با تو ازدواج کنم!" آنها نیز در آغوش یکدیگر قرار گرفتند و عشقشان را جشن گرفتند.
چند ماه بعد، آسا و کایران و لیانا و سیران در یک مراسم زیبا و رمانتیک در کنار دریا ازدواج کردند. آسمان آبی و درخشان، و صدای امواج دریا، فضایی عاشقانه و دلنشین ایجاد کرده بود. آسا و کایران در کنار هم ایستاده بودند و عشقشان را به یکدیگر ابراز کردند.
در این لحظه، آسا با لبخند گفت: "ما با هم به دنیای جدیدی قدم گذاشتیم و عشق را در دلهایمان پرورش دادیم." کایران با نگاهی عمیق به آسا گفت: "عشق ما همیشه پیروز خواهد بود و هیچ چیزی نمیتواند ما را از هم جدا کند."
۲.۷k
۱۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.