last part
last part
¹⁵years later
البا: چقدر خفن* با ذوق
البا: یعنی ، مامان بزرگ بخاطر تو و بابا به پدر بزرگ تیر زد؟
نگاه های مادر به همسرش دوخته شد که زیر لب درحال زمزمه کردن چیزی بود؛ کمی سر کج کرد و اروم لب خونی کرد
+چی میگی؟
البا نگاهش رو به ات داد که حتی بهش توجه هم نمیکرد
البا: مامان*بلند و غرزنان
ات متعجب به دخترک عزیز دردونه اش نگاه کرد و گفت: تو الان سر من داد زدی جوجه؟* متعجب و اخم الکی
البا: خب بهم گوش نمیدین! بابا که چیزی نمیگه شما هم که انگار نه انگار*اخم
دخترک دوباره کلافه اسم مامانش رو فریاد زد و در نهایت از سر میز صبحانه بلند شد، دلیل این حرکتش هم دل قلوه دادن مامان و باباش اونم تنها با چشم بود
البا : اصلا میرم از مامان بزرگ میپرسم!*کلافه
زمانی که البا محل رو ترک کرد ات چشمی در حدقه چرخوند و جدی به جونگ کوک نگاه کرد
+هی زیر لب چی وز وز میکنی نمیفهمم!* کنجکاو و عصبی
_میخوامت*کمی اروم و با پوزخند
ات بعد از قرار دادن آخرین لقمه در دهان مردش اروم زمزمه کرد:
+عزیزم بچه هات هم منو میخوان*با پوزخند
_هی...اونا من و تو و مامانم و خیلی های دیگه رو دارن ولی من فقط تو رو دارم* با نیشخند و دهن پر
+میخواستی اینقدر زود دست به هم نجنبونی!
_نمیتونستم خودمو کنترل کنم bb
دخترک از سر میز بلند شد و اروم زمزمه کرد؛
+شب منتظرتم*با پوزخند
A few minutes later
البا: شما خیلی فداکاری کردن مامان بزرگ
مارگارت: فداکاری نکردم کوچولو، کار درست رو انجام دادم * با لبخند
انا: پس واقعا بابا بخاطر مامان ریاست جمهوری رو کنار گذاشت؟
مارگارت: اره و الان این زندگی رو برای هممون ساخت
البا: پس الان بابا بزرگ رفته زندان؟
مارگارت: آره.... چون لیاقتش بود*نفس عمیق
البا: بهش سر میزنین؟
مارگارت: آره هر هفته!* با لبخند
انا: فیلمش رو دیدم*با لبخند شیطنت آمیز
مارگارت و البا : چی؟
انا: فیلم اون روز ...همونی که به عنوان مدرک داخل دادگاه ازش استفاده کردین! بابا بزرگ تموم گلوله ها رو تو صورت مرده خالی کرد، توی یکی از فلش های بابا بود!* با خنده
مارگارت: تو...* شک
At night
البا: برای چی باید بریم خونه ؟منم میخوام تو باغ بمونم* با غر
انا: چون امروز سالگرد ازدواج مامان و باباعه* پوکر
البا: خب؟...ما آخر همین چند روز پیش جشن گرفتیم؟
انا: اونا دارن در تاریخ درست به کار هاشون میرسن* با پوزخند
meanwhile
+دوقلو ها خیلی زرنگن* نفس زنان و خنده
جونگ کوک کمی از محتویات جام نوشید و با چشم های خمار به ات چشم دوخت
_چون دختر های ما هستن!
ات اروم خندید و در گوش جئون زمزمه کرد: عاشقتم...* منتظر
_طوری که حاضرم دنیا رو برات آتیش بزنم* خمار
ات تک خنده ای زد و لب هاش رو روی لب های جئون گذاشت
.....
گذشته میتونه دردناک باشه ، تو میتونی ازش فرار کنی یا ازش درس بگیری
پایان♡:)
¹⁵years later
البا: چقدر خفن* با ذوق
البا: یعنی ، مامان بزرگ بخاطر تو و بابا به پدر بزرگ تیر زد؟
نگاه های مادر به همسرش دوخته شد که زیر لب درحال زمزمه کردن چیزی بود؛ کمی سر کج کرد و اروم لب خونی کرد
+چی میگی؟
البا نگاهش رو به ات داد که حتی بهش توجه هم نمیکرد
البا: مامان*بلند و غرزنان
ات متعجب به دخترک عزیز دردونه اش نگاه کرد و گفت: تو الان سر من داد زدی جوجه؟* متعجب و اخم الکی
البا: خب بهم گوش نمیدین! بابا که چیزی نمیگه شما هم که انگار نه انگار*اخم
دخترک دوباره کلافه اسم مامانش رو فریاد زد و در نهایت از سر میز صبحانه بلند شد، دلیل این حرکتش هم دل قلوه دادن مامان و باباش اونم تنها با چشم بود
البا : اصلا میرم از مامان بزرگ میپرسم!*کلافه
زمانی که البا محل رو ترک کرد ات چشمی در حدقه چرخوند و جدی به جونگ کوک نگاه کرد
+هی زیر لب چی وز وز میکنی نمیفهمم!* کنجکاو و عصبی
_میخوامت*کمی اروم و با پوزخند
ات بعد از قرار دادن آخرین لقمه در دهان مردش اروم زمزمه کرد:
+عزیزم بچه هات هم منو میخوان*با پوزخند
_هی...اونا من و تو و مامانم و خیلی های دیگه رو دارن ولی من فقط تو رو دارم* با نیشخند و دهن پر
+میخواستی اینقدر زود دست به هم نجنبونی!
_نمیتونستم خودمو کنترل کنم bb
دخترک از سر میز بلند شد و اروم زمزمه کرد؛
+شب منتظرتم*با پوزخند
A few minutes later
البا: شما خیلی فداکاری کردن مامان بزرگ
مارگارت: فداکاری نکردم کوچولو، کار درست رو انجام دادم * با لبخند
انا: پس واقعا بابا بخاطر مامان ریاست جمهوری رو کنار گذاشت؟
مارگارت: اره و الان این زندگی رو برای هممون ساخت
البا: پس الان بابا بزرگ رفته زندان؟
مارگارت: آره.... چون لیاقتش بود*نفس عمیق
البا: بهش سر میزنین؟
مارگارت: آره هر هفته!* با لبخند
انا: فیلمش رو دیدم*با لبخند شیطنت آمیز
مارگارت و البا : چی؟
انا: فیلم اون روز ...همونی که به عنوان مدرک داخل دادگاه ازش استفاده کردین! بابا بزرگ تموم گلوله ها رو تو صورت مرده خالی کرد، توی یکی از فلش های بابا بود!* با خنده
مارگارت: تو...* شک
At night
البا: برای چی باید بریم خونه ؟منم میخوام تو باغ بمونم* با غر
انا: چون امروز سالگرد ازدواج مامان و باباعه* پوکر
البا: خب؟...ما آخر همین چند روز پیش جشن گرفتیم؟
انا: اونا دارن در تاریخ درست به کار هاشون میرسن* با پوزخند
meanwhile
+دوقلو ها خیلی زرنگن* نفس زنان و خنده
جونگ کوک کمی از محتویات جام نوشید و با چشم های خمار به ات چشم دوخت
_چون دختر های ما هستن!
ات اروم خندید و در گوش جئون زمزمه کرد: عاشقتم...* منتظر
_طوری که حاضرم دنیا رو برات آتیش بزنم* خمار
ات تک خنده ای زد و لب هاش رو روی لب های جئون گذاشت
.....
گذشته میتونه دردناک باشه ، تو میتونی ازش فرار کنی یا ازش درس بگیری
پایان♡:)
۲۲.۶k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.