part¹
part¹
²⁰¹⁶_NYC
پس از خروج از اتاق مدیر قدم های استوارش رو به سمت راه پله منحرف کرد. به ساعت مچی اش که ⁷:²¹ دقیقه رو نشون میداد نگاهی انداخت و قدم هاش رو سریعتر کرد. پس از طی کردن مسیر و رسیدن به طبقه ی مورد نظر اطراف رو وارسی کوتاهی کرد. با چشم در بین هیاهویی که توسط دانش آموزا طبقه رو پر کرده بود به دنبال کلاس _یازدهم ¹_ میگشت. در حین جستجو، با هدف پیدا کردن کلاسش به دور خودش چرخی زد. هنوز چرخش³⁶⁰ درجه اش رو کامل نکرده بود که با جسمی سخت برخورد کرد. برخوردی که باعث افتادن دختر و خاموشی هیاهو شد.
امیلیا دختر منظم و مهربونی بود ، طی چندین بار انتقالی که گرفته بود دوست های جدید با ملیت های مختلف پیدا کرده بود و گستره ی ارتباط وسیعی داشت. به دلیل اینکه پدرش ریئس دادگستری و همچنین وکیل همه جانبه ی رئیس جمهور کشور بود کسی جرات بی احترامی به دختر رو نداشت. امی اخلاقیات خوب زیادی داشت با این حال فردی شکننده و کمی پرخاشگر بود و به دلیل همین دو اخلاق هزاران دلار صرف مشاور و روانشناس کرده بود.
امیلیا نفس عمیقی کشید و بدون نگاه انداختن به چیزی که برخورد کرده بود بلند شد. یونیفرمش رو که کمی خاکی شده بود تکون داد. سکوتی که در فضا حکمرانی میکرد دختر رو از فضا و دنیا ی خودش خارج کرد. ماری به اطرافیانش که با اضطراب خاصی به صحنه ی مقابل زل زده بودند نگاه انداخت. تای ابروش رو بر اثر تعجب بالا داد و نگاه بسیاری از دانش آموزان که اضطراب و هر حس عجیبی دیگه ای رو میشد از تو چشم هاشون خوند دنبال کرد و رسید به شخصی که چند لحظه ی پیش با اون برخورد کرده بود
پسری قد بلند، همراه با موهای خرمایی رنگ که توی صورتش ریخته شده بود ،چشم های کهربایی، خمار و کشیده و همچنین دارای پوستی نسبتا رنگ پریده و چهره ای جذاب رو به روش ایستاده بود و چشم در چشم او شده بود. دخترک به چشم های سرد پسر نگاه کرد و سپس لبخندی صمیمانه روی لب هاش نشست
+ببخشید خو....
هنوز حرف امیلیا به اتمام نرسیده بود که پسر بزرگتر از کنارش رد شد و صحنه رو ترک کرد.
+...بی؟
نگاه دختر به جای خالی شخصی که تا چند لحظه ی پیش اونجا حضور داشت مونده بود. گره ی نه چندان پررنگی بین ابرو هاش شکل گرفت. نفس عمیقی کشید. نگاهش رو از جاخالی شخص گرفت به اطرافیانش که با نگاه های سنگینشون در حال ذوب کردنش بودن داد.
+اتفاقی افتاده؟
همین دو کلمه کافی بود تا اون مقدار از چشم که روی دختر قرار داشت منحرف بشه
A few moments later
استاد(آقای ژاک) :قرار گستره دوست یابی تون رو افزایش بدم اونم با آوردن دانش اموزی جدید و صد البته بسیار محترم.
آقای ژاک اشاره ای به دختر کنارش کرد و نتیجه ی این اشاره تمدید شدن لبخندی گرم توسط دختر بود
+....
²⁰¹⁶_NYC
پس از خروج از اتاق مدیر قدم های استوارش رو به سمت راه پله منحرف کرد. به ساعت مچی اش که ⁷:²¹ دقیقه رو نشون میداد نگاهی انداخت و قدم هاش رو سریعتر کرد. پس از طی کردن مسیر و رسیدن به طبقه ی مورد نظر اطراف رو وارسی کوتاهی کرد. با چشم در بین هیاهویی که توسط دانش آموزا طبقه رو پر کرده بود به دنبال کلاس _یازدهم ¹_ میگشت. در حین جستجو، با هدف پیدا کردن کلاسش به دور خودش چرخی زد. هنوز چرخش³⁶⁰ درجه اش رو کامل نکرده بود که با جسمی سخت برخورد کرد. برخوردی که باعث افتادن دختر و خاموشی هیاهو شد.
امیلیا دختر منظم و مهربونی بود ، طی چندین بار انتقالی که گرفته بود دوست های جدید با ملیت های مختلف پیدا کرده بود و گستره ی ارتباط وسیعی داشت. به دلیل اینکه پدرش ریئس دادگستری و همچنین وکیل همه جانبه ی رئیس جمهور کشور بود کسی جرات بی احترامی به دختر رو نداشت. امی اخلاقیات خوب زیادی داشت با این حال فردی شکننده و کمی پرخاشگر بود و به دلیل همین دو اخلاق هزاران دلار صرف مشاور و روانشناس کرده بود.
امیلیا نفس عمیقی کشید و بدون نگاه انداختن به چیزی که برخورد کرده بود بلند شد. یونیفرمش رو که کمی خاکی شده بود تکون داد. سکوتی که در فضا حکمرانی میکرد دختر رو از فضا و دنیا ی خودش خارج کرد. ماری به اطرافیانش که با اضطراب خاصی به صحنه ی مقابل زل زده بودند نگاه انداخت. تای ابروش رو بر اثر تعجب بالا داد و نگاه بسیاری از دانش آموزان که اضطراب و هر حس عجیبی دیگه ای رو میشد از تو چشم هاشون خوند دنبال کرد و رسید به شخصی که چند لحظه ی پیش با اون برخورد کرده بود
پسری قد بلند، همراه با موهای خرمایی رنگ که توی صورتش ریخته شده بود ،چشم های کهربایی، خمار و کشیده و همچنین دارای پوستی نسبتا رنگ پریده و چهره ای جذاب رو به روش ایستاده بود و چشم در چشم او شده بود. دخترک به چشم های سرد پسر نگاه کرد و سپس لبخندی صمیمانه روی لب هاش نشست
+ببخشید خو....
هنوز حرف امیلیا به اتمام نرسیده بود که پسر بزرگتر از کنارش رد شد و صحنه رو ترک کرد.
+...بی؟
نگاه دختر به جای خالی شخصی که تا چند لحظه ی پیش اونجا حضور داشت مونده بود. گره ی نه چندان پررنگی بین ابرو هاش شکل گرفت. نفس عمیقی کشید. نگاهش رو از جاخالی شخص گرفت به اطرافیانش که با نگاه های سنگینشون در حال ذوب کردنش بودن داد.
+اتفاقی افتاده؟
همین دو کلمه کافی بود تا اون مقدار از چشم که روی دختر قرار داشت منحرف بشه
A few moments later
استاد(آقای ژاک) :قرار گستره دوست یابی تون رو افزایش بدم اونم با آوردن دانش اموزی جدید و صد البته بسیار محترم.
آقای ژاک اشاره ای به دختر کنارش کرد و نتیجه ی این اشاره تمدید شدن لبخندی گرم توسط دختر بود
+....
۷.۸k
۲۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.