part¹³⁰
part¹³⁰
باک هیون: چیز خنده داری شنیدی بانو؟*با خنده های هیستریک
ات خونی که در دهنش تجمع کرده بود رو از دهنش خارج کرد و بعد از کمی فشردن چشم هاش نگاهش رو به باک هیون دوخت
+بیچ...اره*آروم و با خنده
+ای....ن آد...م ها برای ....تو ک...ار ..میکنن؟* آروم و نفس نفس زنان
+از ....کجا..مع...لوم..تا...ال..ان گزارشتو...به ...پسرت...ند...اده باشن؟*با پوزخند
قرمزی که روی صورت باک هیون آشکار شد پوزخند ات رو پررنگ تر کرد، دخترک نفس عمیقی کشید و باهمون سوی کم چشمش به شکنجه گرش نگاه انداخت
+خو...دم ...دی..دم به..جونگ..کوک ...خبر..د..اد
عصبانیت جای خودش رو به تعجب و استرس داد
باک هیون:چی؟*متعجب
+گ....وشیش!*با پوزخند
نگاه مضطرب باک هیون به روی شکنجه گر چرخید، به سمت شکنجه گر حرکت کرد و فریاد کشید
باک هیون: گوشیت رو بده* داد
شکنجه گر پس از زدن رمز ، بدون نگرانی گوشیش رو تقدیم جئون پیر کرد، پیر مرد وارد آپشن تلفن شد . بعد از دیدن اسم مخاطب آخر یعنی< ارباب جئون²>، کمی مکث کرد و در نهایت گوشی رو به سمتی پرت کرد .
فریادی سر داد و دست های لرزونش رو به سمت اسلحه ای که روی شونه یکی از بادیگارد هاش بود برد، سر اسلحه رو به سمت شکنجه گر گرفت اما بدون دادن فرصتی به شکنجه گر برای حرف زدن، تمام تیر های اسلحه رو توی صورت شکنجه گر خالی کرد؛
ات پوزخندی زد و به اطراف حیاط نگاه کرد ،نگاهی که انتظار توش موج میزد؛
مردک بزدل اسلحه رو به گوشه ای پرتاب کرد و رو به دستیارش گفت: اینو همین جا بکش از شر جنازه اش هم خلاص شو، باید هرچه سریعتر از این مکان کوفتی بریم
دستیار باک: اما همسرتون؟
باک هیون: برای اون وقت ندارم* با فریاد
+با..ک هیون.....بزرگ ترسیده؟* بلند و با خنده
ویو ات
چشم تو چشم های قرمز و پریشونش شدم، الان موقعش بود
+از...پسر.ت ....در این حد میترسی* با فریاد و نیشخند
حالا زمانش بود، باک هیون با شتاب به سمتم اومد و چندین بار باعث فرود قنداق اسلحه بر روی صورتم شد، با این حال خنده ام رو ازش دریغ نکردم، با میدون دید و قدرت شنوایی کمی که داشتم میتونستم حرکات بعدی باک رو حدس بزنم
باک هیون: اسلحه ات رو بده مرد* همراه با داد و رو به دستیارش
همونطور که توقع داشتم دستیارش بی برو برگشت اطاعت کرد ، حالا زمانش بود.
اتمام ویو ات
باک هیون: سلام منو به خانواده ات برسون هرزه* با خنده های هیستریک
اتمام ویو ات
حالا زمانش بود،ماشه کشیده شد و صدای گنگ و بلندی توی فضا پیچید.
باک هیون: چیز خنده داری شنیدی بانو؟*با خنده های هیستریک
ات خونی که در دهنش تجمع کرده بود رو از دهنش خارج کرد و بعد از کمی فشردن چشم هاش نگاهش رو به باک هیون دوخت
+بیچ...اره*آروم و با خنده
+ای....ن آد...م ها برای ....تو ک...ار ..میکنن؟* آروم و نفس نفس زنان
+از ....کجا..مع...لوم..تا...ال..ان گزارشتو...به ...پسرت...ند...اده باشن؟*با پوزخند
قرمزی که روی صورت باک هیون آشکار شد پوزخند ات رو پررنگ تر کرد، دخترک نفس عمیقی کشید و باهمون سوی کم چشمش به شکنجه گرش نگاه انداخت
+خو...دم ...دی..دم به..جونگ..کوک ...خبر..د..اد
عصبانیت جای خودش رو به تعجب و استرس داد
باک هیون:چی؟*متعجب
+گ....وشیش!*با پوزخند
نگاه مضطرب باک هیون به روی شکنجه گر چرخید، به سمت شکنجه گر حرکت کرد و فریاد کشید
باک هیون: گوشیت رو بده* داد
شکنجه گر پس از زدن رمز ، بدون نگرانی گوشیش رو تقدیم جئون پیر کرد، پیر مرد وارد آپشن تلفن شد . بعد از دیدن اسم مخاطب آخر یعنی< ارباب جئون²>، کمی مکث کرد و در نهایت گوشی رو به سمتی پرت کرد .
فریادی سر داد و دست های لرزونش رو به سمت اسلحه ای که روی شونه یکی از بادیگارد هاش بود برد، سر اسلحه رو به سمت شکنجه گر گرفت اما بدون دادن فرصتی به شکنجه گر برای حرف زدن، تمام تیر های اسلحه رو توی صورت شکنجه گر خالی کرد؛
ات پوزخندی زد و به اطراف حیاط نگاه کرد ،نگاهی که انتظار توش موج میزد؛
مردک بزدل اسلحه رو به گوشه ای پرتاب کرد و رو به دستیارش گفت: اینو همین جا بکش از شر جنازه اش هم خلاص شو، باید هرچه سریعتر از این مکان کوفتی بریم
دستیار باک: اما همسرتون؟
باک هیون: برای اون وقت ندارم* با فریاد
+با..ک هیون.....بزرگ ترسیده؟* بلند و با خنده
ویو ات
چشم تو چشم های قرمز و پریشونش شدم، الان موقعش بود
+از...پسر.ت ....در این حد میترسی* با فریاد و نیشخند
حالا زمانش بود، باک هیون با شتاب به سمتم اومد و چندین بار باعث فرود قنداق اسلحه بر روی صورتم شد، با این حال خنده ام رو ازش دریغ نکردم، با میدون دید و قدرت شنوایی کمی که داشتم میتونستم حرکات بعدی باک رو حدس بزنم
باک هیون: اسلحه ات رو بده مرد* همراه با داد و رو به دستیارش
همونطور که توقع داشتم دستیارش بی برو برگشت اطاعت کرد ، حالا زمانش بود.
اتمام ویو ات
باک هیون: سلام منو به خانواده ات برسون هرزه* با خنده های هیستریک
اتمام ویو ات
حالا زمانش بود،ماشه کشیده شد و صدای گنگ و بلندی توی فضا پیچید.
۱۰.۵k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.