رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۳۳
من حتی محمدم نبوسیدم، یعنی هیچ تجربهی
بوسهاي نداشتم، بوسهی چندش آور ارشیا هم که
اسمشو نمیشه گذاشت بوسیدن.
نفس بریده گفتم: میخوام برم خونه.
بالاخره اون نگاه لعنتیش به سمت چشمهام کشیده
شد.
-تا وقتی من نگم خونه نمیري.
نگاهی به اول راهرو انداخت که گردنش به چشمم
خورد.
بهم نگاه کرد که نگاهمو بالا آوردم.
آروم گفت: باید ببوسمت پس مخالفت نکنه.
با چشمهاي گرد شده گفتم: چی دارید میگید؟!
-پروانه پشت راهرو وایساده، شک کرده که ما دوتا
نامزدیم، باید طبیعی جلوه بدیمش.
به عقب هلش دادم اما فقط کمی به عقب رفت و باز
فاصله رو پر کرد.
با اضطراب گفتم:لطفاا...
با اخم آروم گفت: یه باره.
خدایا چه غلطی کردم پیشنهادشو واسه یه نمره
قبول کردم.
باز به لبم نگاه کرد.
-اذیت نکن، فقط یه بوسهست.
اینو گفت و بلافاصله لبشو روي لبم گذاشت که
نفسم بند اومد و یه حس عجیبی وجودمو پر کرد.
دستشو کنار صورتم گذاشت.
محکم و پرنیاز میبوسیدم.
دیگه نتونستم رو پاهام وایسم و نزدیک بود بیوفتم
اما سریع دستشو دور کمرم حلقه کرد و به خودش
چسبوندم که ضربان قلبمو بالاتر برد و نفس تو سینم حبس شد.
دستهامو روي شونههاش گذاشتم تا به عقب
ببرمش اما جونی نداشتم.
چشمهامو روي هم فشار دادم.
مثل وقتی که ارشیا بوسیدم حالم بهم نخورد،
برعکس، یه جور عجیبی شدم، یه جور خیلی
عجیب.
درآخر گاز ریزي از لبم گرفت و کمی عقب کشید که
نفس زنان و درحالی که از شرم عرق سرد کرده بودم
بهش نگاه کردم.
باز به لبم چشم دوخت و آروم گفت: لعنتی چی
داري که حتی سیر نمیشم!
دستمو روي لبم گذاشتم.
-دیگه بهتون اجازه نمیدم.
به چشمهاي ملتمسم نگاه کرد.
-برید عقب وگرنه میرم همه چیو خراب میکنم و
میگم که نامزد نیستیم.
مچمو گرفت و سعی کرد دستمو پایین بیاره.
-فکر نکنم تو شرایطو تعیین کنی دانشجوي
عزیزم.
دستمو یه ضرب پایین کشید.
-استاد...
خواست لبمو ببوسه که سرمو چرخوندم و این بار با
بغض گفت: به جون عزیزترین کستون قسمتون میدم دیگه اینکار رو نکنید.
تنها چیزي که ازش شنیدم سکوت بود.
آروم نگاهمو به سمتش چرخوندم که دیدم یه جور
عجیب و خاصی داره بهم نگاه میکنه.
بیحرف به نگاه عجیبش خیره شدم.
بالاخره لب باز کرد.
-مطهره؟
-ب... بله؟
دستشو کنار سرم جا به جا کرد و چشمهامو بست.
از بابت اینکه تحریک نمیشه خیالم راحت بود اما
نمیدونم چرا داشت اینکارها رو میکرد!
یه دفعه درست وایساد و با قدمهاي تند و بلند ازم دور شد و چنگی به موهاش زد.
نفس حبس شدمو به بیرون فرستادم و چشمهامو
بستم.
سعی کردم خودمو آروم کنم.
این چش شده بود؟!
بیاراده دستم روي لبم رفت.
ادامه دارد...
#پارت_۳۳
من حتی محمدم نبوسیدم، یعنی هیچ تجربهی
بوسهاي نداشتم، بوسهی چندش آور ارشیا هم که
اسمشو نمیشه گذاشت بوسیدن.
نفس بریده گفتم: میخوام برم خونه.
بالاخره اون نگاه لعنتیش به سمت چشمهام کشیده
شد.
-تا وقتی من نگم خونه نمیري.
نگاهی به اول راهرو انداخت که گردنش به چشمم
خورد.
بهم نگاه کرد که نگاهمو بالا آوردم.
آروم گفت: باید ببوسمت پس مخالفت نکنه.
با چشمهاي گرد شده گفتم: چی دارید میگید؟!
-پروانه پشت راهرو وایساده، شک کرده که ما دوتا
نامزدیم، باید طبیعی جلوه بدیمش.
به عقب هلش دادم اما فقط کمی به عقب رفت و باز
فاصله رو پر کرد.
با اضطراب گفتم:لطفاا...
با اخم آروم گفت: یه باره.
خدایا چه غلطی کردم پیشنهادشو واسه یه نمره
قبول کردم.
باز به لبم نگاه کرد.
-اذیت نکن، فقط یه بوسهست.
اینو گفت و بلافاصله لبشو روي لبم گذاشت که
نفسم بند اومد و یه حس عجیبی وجودمو پر کرد.
دستشو کنار صورتم گذاشت.
محکم و پرنیاز میبوسیدم.
دیگه نتونستم رو پاهام وایسم و نزدیک بود بیوفتم
اما سریع دستشو دور کمرم حلقه کرد و به خودش
چسبوندم که ضربان قلبمو بالاتر برد و نفس تو سینم حبس شد.
دستهامو روي شونههاش گذاشتم تا به عقب
ببرمش اما جونی نداشتم.
چشمهامو روي هم فشار دادم.
مثل وقتی که ارشیا بوسیدم حالم بهم نخورد،
برعکس، یه جور عجیبی شدم، یه جور خیلی
عجیب.
درآخر گاز ریزي از لبم گرفت و کمی عقب کشید که
نفس زنان و درحالی که از شرم عرق سرد کرده بودم
بهش نگاه کردم.
باز به لبم چشم دوخت و آروم گفت: لعنتی چی
داري که حتی سیر نمیشم!
دستمو روي لبم گذاشتم.
-دیگه بهتون اجازه نمیدم.
به چشمهاي ملتمسم نگاه کرد.
-برید عقب وگرنه میرم همه چیو خراب میکنم و
میگم که نامزد نیستیم.
مچمو گرفت و سعی کرد دستمو پایین بیاره.
-فکر نکنم تو شرایطو تعیین کنی دانشجوي
عزیزم.
دستمو یه ضرب پایین کشید.
-استاد...
خواست لبمو ببوسه که سرمو چرخوندم و این بار با
بغض گفت: به جون عزیزترین کستون قسمتون میدم دیگه اینکار رو نکنید.
تنها چیزي که ازش شنیدم سکوت بود.
آروم نگاهمو به سمتش چرخوندم که دیدم یه جور
عجیب و خاصی داره بهم نگاه میکنه.
بیحرف به نگاه عجیبش خیره شدم.
بالاخره لب باز کرد.
-مطهره؟
-ب... بله؟
دستشو کنار سرم جا به جا کرد و چشمهامو بست.
از بابت اینکه تحریک نمیشه خیالم راحت بود اما
نمیدونم چرا داشت اینکارها رو میکرد!
یه دفعه درست وایساد و با قدمهاي تند و بلند ازم دور شد و چنگی به موهاش زد.
نفس حبس شدمو به بیرون فرستادم و چشمهامو
بستم.
سعی کردم خودمو آروم کنم.
این چش شده بود؟!
بیاراده دستم روي لبم رفت.
ادامه دارد...
۱۸۷
۲۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.