part
part:10
بدون اهمیت به بارونی که برای هر دو لذت بخش بود، چشم در چشم و دست در دست، بدون توجه به اطراف کنار هم قدم برمیداشتند. حتی یک لحظه هم جیمین نگاهش رو از روی چشمهای دختر رو به روش بر نداشت.
- میخوام یک سری صحبتهای فلسفی کنم، اما تو حق نداری چیزی بگی.
- چرا اینقدر یهویی؟
- یهویی نیست راجع بهشون خیلی فکر کردم.
- مطمئنی اینطوره؟
پسر سرش رو به دو طرف تکون داد و بعد از چند لحظه شروع کرد.
- یک روز دختری رو دیدم که از ته دلش گریه میکرد. انگار تا به حال گریه نکرده بود و قرار نبود دیگه هم گریه کنه. اولش دلم به حالش سوخت، گفتم تنها گریه نکنه، برای همین هر دفعه با گریههاش بارون میبارید. اون فقط یه بچه مدرسهای بود که تک و تنها لب رودخونه گریه می کرد. چند سال گذشت و اون دختر بزرگتر شد، خوشگلتر شد. و من نتونستم جلوی خودم رو برای روبهرو شدن باهاش بگیرم. پس قدمی جلو گذاشتم، اما کاش نمیذاشتم.
یوری با نگاهی غمگین و پشیمون بهش نگاه میکرد. میدونست خودش رو میگه. داشت دستش رو از دست جیمین بیرون میکشید که پسر محکمتر دستش رو گرفت.
- من هیچ وقت، دلم رو به کسی نباختم. اما اون دختر قلب من رو دزدید و من از این پشیمون نیستم. اما از این ناراحتم که حالا مجبور به ترک کردنشام.
- میخوای بری؟
جمین خنده غمگینی کرد.
- مگه قرار نشد تو حرف نزنی دختر؟
جیمین قطره اشکی که لجوجانه از گوشه چشم دختر راه خودش رو به بیرون پیدا کرده بود رو با نوک انگشتش پاک کرد.
- نبینم دیگه مرواریدهات رو به خاطر من هدر بدیا.
من همیشه اینجا هستم، تو قلبت. حتی اگر من رو از یاد ببری همیشه کنارت هستم. واقعا متاسفم که باید تنهات بذارم.
پسر آخر حرفهاش بوسهای روی پیشونی و درآخر روی گونه دختر به جا گذاشت. قدمهای کوتاهی به عقب بر میداشت و همچنان نگاهش به یوری بود.
یوری سر جاش خشکش زده بود تا زمانی که جیمین، پسری که تازگی که خودش رو توی دلش جا کرده بوو از دیدش محو شد. همون لحظه یوری روی زانوهاش افتاد و گریههاش رو از سر گرفت.
صبح روز بعد، یوری چیزی از شب قبل به یاد نداشت. اینکه طی یک ماه گذشته چه کسی اون رو به محل کارش میرسوند و خونه تمام مدت رو به انتظار میکشید و با یک آغوش گرم ازش استقبال میکرد.
حداقل کاری که اون انجمن انجام دادن و حرف جیمین رو قبل از مرگش زمین ننداختند. جیمین درست میگفت، اون همیشه داخل قلب یوری بود. دختر همیشه حضور کسی رو حس میکرد، با اینکه نمیدونست کیه. جیمین همیشه صدفی برای مرواریدش بود.
------------
امیدوارم که خوشتون اومده باشه. اگر بد بود یا داستان جالبی نبود به خوبی خودتون ببخشید. و میخوام با تموم شدن این داستان همینجا ازتون خداحافظی کنم. ممنون ازتون♡
#mypearl
#fanfiction
#bts
#jimin
بدون اهمیت به بارونی که برای هر دو لذت بخش بود، چشم در چشم و دست در دست، بدون توجه به اطراف کنار هم قدم برمیداشتند. حتی یک لحظه هم جیمین نگاهش رو از روی چشمهای دختر رو به روش بر نداشت.
- میخوام یک سری صحبتهای فلسفی کنم، اما تو حق نداری چیزی بگی.
- چرا اینقدر یهویی؟
- یهویی نیست راجع بهشون خیلی فکر کردم.
- مطمئنی اینطوره؟
پسر سرش رو به دو طرف تکون داد و بعد از چند لحظه شروع کرد.
- یک روز دختری رو دیدم که از ته دلش گریه میکرد. انگار تا به حال گریه نکرده بود و قرار نبود دیگه هم گریه کنه. اولش دلم به حالش سوخت، گفتم تنها گریه نکنه، برای همین هر دفعه با گریههاش بارون میبارید. اون فقط یه بچه مدرسهای بود که تک و تنها لب رودخونه گریه می کرد. چند سال گذشت و اون دختر بزرگتر شد، خوشگلتر شد. و من نتونستم جلوی خودم رو برای روبهرو شدن باهاش بگیرم. پس قدمی جلو گذاشتم، اما کاش نمیذاشتم.
یوری با نگاهی غمگین و پشیمون بهش نگاه میکرد. میدونست خودش رو میگه. داشت دستش رو از دست جیمین بیرون میکشید که پسر محکمتر دستش رو گرفت.
- من هیچ وقت، دلم رو به کسی نباختم. اما اون دختر قلب من رو دزدید و من از این پشیمون نیستم. اما از این ناراحتم که حالا مجبور به ترک کردنشام.
- میخوای بری؟
جمین خنده غمگینی کرد.
- مگه قرار نشد تو حرف نزنی دختر؟
جیمین قطره اشکی که لجوجانه از گوشه چشم دختر راه خودش رو به بیرون پیدا کرده بود رو با نوک انگشتش پاک کرد.
- نبینم دیگه مرواریدهات رو به خاطر من هدر بدیا.
من همیشه اینجا هستم، تو قلبت. حتی اگر من رو از یاد ببری همیشه کنارت هستم. واقعا متاسفم که باید تنهات بذارم.
پسر آخر حرفهاش بوسهای روی پیشونی و درآخر روی گونه دختر به جا گذاشت. قدمهای کوتاهی به عقب بر میداشت و همچنان نگاهش به یوری بود.
یوری سر جاش خشکش زده بود تا زمانی که جیمین، پسری که تازگی که خودش رو توی دلش جا کرده بوو از دیدش محو شد. همون لحظه یوری روی زانوهاش افتاد و گریههاش رو از سر گرفت.
صبح روز بعد، یوری چیزی از شب قبل به یاد نداشت. اینکه طی یک ماه گذشته چه کسی اون رو به محل کارش میرسوند و خونه تمام مدت رو به انتظار میکشید و با یک آغوش گرم ازش استقبال میکرد.
حداقل کاری که اون انجمن انجام دادن و حرف جیمین رو قبل از مرگش زمین ننداختند. جیمین درست میگفت، اون همیشه داخل قلب یوری بود. دختر همیشه حضور کسی رو حس میکرد، با اینکه نمیدونست کیه. جیمین همیشه صدفی برای مرواریدش بود.
------------
امیدوارم که خوشتون اومده باشه. اگر بد بود یا داستان جالبی نبود به خوبی خودتون ببخشید. و میخوام با تموم شدن این داستان همینجا ازتون خداحافظی کنم. ممنون ازتون♡
#mypearl
#fanfiction
#bts
#jimin
- ۶۵
- ۱۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط