فیک عشقه زیبا پارت 31
فیک عشقه زیبا پارت 31
صبح وقتی بیدار شدم جونکوک نبود رفتم دوش گرفتم و یه لباسی که بلند و سفید بود اونوبرداشتم و پوشیدم زفتم پایین دیدم که جونکوک صبحانه درست کرده بود خودشم تویه حیاط نشسته بود و قهوه میخورد وقتی منو دیدی اومد پیشم منم پوشتمو کردم و یه لیوان آب پرتقال برداشتم
رفتمو دستامو دوره کمرش حلقه کرد سرمو گزاشتم رویه شونش
کوک:خانمم از دستم ناراهتی
ات:میشه بری اونور
کوک:نخیر میشه ببوستم(کیوت)
ات:نه نمیخواهم(عصبی و داد)
صدایه گوشیماومد
ات:ولم کن گوشیم زنگ میزنه
کوک:اوف مزاحم
ات:ولم کن
کوک:باشه
رفتم و گوشیمو جواب داد
یونجی:سلام خوبی
ات:خوبم(بی حال)
یونجی:نمیخواستم مزاحمتون بشم من و یونگی امروز میریم امریکا خواستم خبر بدم
ات:باشه منم میام تا فرودگاه
یونجی نه خودتو خسته نکن
ات:یونجی تو بری من با کی حرف بزنم دوهی هم رفته( بغض)
یونجی: عزیزم هر وقتی میخوتستی حرف بزنی بهم زنگ بزن
ات:باشه(بغض) بعدش خداحفظی کردم و گوشیو گزاشتم رویه میز
ویو کوک
وقتی ات با یونجی حرفاش تموم رفتم و از پوشت بغلش کردم
کوک:عشقم ناراحت نباش
ات:من فکرد وقتی ازدواج کنیم همچی خوب میشه اما (گریه)
جونکوک منو روبه خودش کرد و سورتمو با دستاش قاب کرد تویه چشمام نگاه کرد و
کوک:عشقم تو منو داری باشه و هرگز ولت نمیکنم
ات:من دلم خیلی گرفته(گریه شدید)
کوک:باشه پس بریم صبحانه بخوریم
صبحانه رو خوردیم
من رویه کاناپه نشستم جونکوک زوداومد و سرشو گزاشت رویه پاهم منم موهاشو نوازش میکردم و با هم حرف میزدیم کوله روزو با هم فیلم دیدیم و رفتیم همون باغی که جونکوک واسم درست کرده بود تا شب خیلی بهم خوش گزشت ودیگه رفتیم خونه خودمون مادر و پدر تویه سالون نشته بودن رفتیم و ادایه احترام کردیم و رفتیم اوتاقمون
ات:جونکوک این روز چرا همش از غذا بدم میاد
کوک:نکنه مریض شدی(نگران)
ات:نمیدونم
کوک:باشه فردا میریمدکتر
ات:نه نمیخواد
کوک:خیلی هم میخواد هالا بریم بخوابیم من خیلی خسته شدم
ات:باشه بریم لباسامون رو عوض کنیم بعد میخوابیم
ادامه دارد
صبح وقتی بیدار شدم جونکوک نبود رفتم دوش گرفتم و یه لباسی که بلند و سفید بود اونوبرداشتم و پوشیدم زفتم پایین دیدم که جونکوک صبحانه درست کرده بود خودشم تویه حیاط نشسته بود و قهوه میخورد وقتی منو دیدی اومد پیشم منم پوشتمو کردم و یه لیوان آب پرتقال برداشتم
رفتمو دستامو دوره کمرش حلقه کرد سرمو گزاشتم رویه شونش
کوک:خانمم از دستم ناراهتی
ات:میشه بری اونور
کوک:نخیر میشه ببوستم(کیوت)
ات:نه نمیخواهم(عصبی و داد)
صدایه گوشیماومد
ات:ولم کن گوشیم زنگ میزنه
کوک:اوف مزاحم
ات:ولم کن
کوک:باشه
رفتم و گوشیمو جواب داد
یونجی:سلام خوبی
ات:خوبم(بی حال)
یونجی:نمیخواستم مزاحمتون بشم من و یونگی امروز میریم امریکا خواستم خبر بدم
ات:باشه منم میام تا فرودگاه
یونجی نه خودتو خسته نکن
ات:یونجی تو بری من با کی حرف بزنم دوهی هم رفته( بغض)
یونجی: عزیزم هر وقتی میخوتستی حرف بزنی بهم زنگ بزن
ات:باشه(بغض) بعدش خداحفظی کردم و گوشیو گزاشتم رویه میز
ویو کوک
وقتی ات با یونجی حرفاش تموم رفتم و از پوشت بغلش کردم
کوک:عشقم ناراحت نباش
ات:من فکرد وقتی ازدواج کنیم همچی خوب میشه اما (گریه)
جونکوک منو روبه خودش کرد و سورتمو با دستاش قاب کرد تویه چشمام نگاه کرد و
کوک:عشقم تو منو داری باشه و هرگز ولت نمیکنم
ات:من دلم خیلی گرفته(گریه شدید)
کوک:باشه پس بریم صبحانه بخوریم
صبحانه رو خوردیم
من رویه کاناپه نشستم جونکوک زوداومد و سرشو گزاشت رویه پاهم منم موهاشو نوازش میکردم و با هم حرف میزدیم کوله روزو با هم فیلم دیدیم و رفتیم همون باغی که جونکوک واسم درست کرده بود تا شب خیلی بهم خوش گزشت ودیگه رفتیم خونه خودمون مادر و پدر تویه سالون نشته بودن رفتیم و ادایه احترام کردیم و رفتیم اوتاقمون
ات:جونکوک این روز چرا همش از غذا بدم میاد
کوک:نکنه مریض شدی(نگران)
ات:نمیدونم
کوک:باشه فردا میریمدکتر
ات:نه نمیخواد
کوک:خیلی هم میخواد هالا بریم بخوابیم من خیلی خسته شدم
ات:باشه بریم لباسامون رو عوض کنیم بعد میخوابیم
ادامه دارد
۳.۵k
۲۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.