امپراطوری هان
امپراطوری_هان
پارت1
شاهدختی به نام فلورا که در قلعه زندگی میکرد و پدرش پادشاه بود
روزی شاهدخت فلورا در حال قدم زدن در قلعه بود و از هوای بیرون لذت میبرد در همین حال که قدم میزد یکی از سرباز ها امد و به شاهدخت گفت:
&سرباز: شاهدخت خانوم پادشاه شما را صدا میزند
—شاهدخت: پادشاه؟
&سرباز: بله
—شاهدخت: باشه برویم
سرباز شاهدخت را همراهی کرد و به طرف اتاق پادشاه برد وارد اتاق پادشاه شدم و گفتم:
—شاهدخت: سلام پادشاه کاری با من داشتین
#پادشاه: بله کاری با دخترم داشتم
—شاهدخت: چه کاری؟
#پادشاه: قرار است که فردا برویم به سرزمین ارندل
—شاهدخت: چی سرزمین ارندل؟
#پادشاه: بله سرزمین ارندل جایی است که پادشاه دیگری در انجا زندگی میکند
—شاهدخت: باشه من دیگر بروم به کار هایم برسم
از اتاق پادشاه بیرون امدو و به سمت اتاقم رفتم وارد اتاقم شدم و روی صندلی نشستم داشت شب میشد و منم کم کم خوابم برد
روز شده بود و شاهدخت هم از خواب بیدار شد چشمامو مالیدم و از تخت برخواستم صدای در رو شنیدم و رفتم در رو باز کردم دیدم سه تا خدمتکار بودند
+خدمتکار:صبح بخیر شاهدخت امدیم شما را برای رفتن اماده کنیم
—شاهدخت: صبح بخیر الان؟
+خدمتکار:بله الان
—شاهدخت: باشه بفرمایید
خدمتکارا امدن داخل اتاق و شاهدخت را اماده رفتن کردند
+خدمتکار:تمام شد
—شاهدخت: میتوانید بروید
از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق پادشاه رفتم
به اتاق پادشاه رسیدم و در زدم
#پادشاه: میتوانید بیاید تو
—شاهدخت: صبح بخیر پادشاه قرار است همین الان برویم
#پادشاه: بله
—شاهدخت: پس برویم
#پادشاه:باشه
&سرباز: پادشاه کجاوه امده هستش
#پادشاه: باشه برویم
—شاهدخت: بریم
سوار کجاوه شدیم و راه افتادیم دو ساعت گذشت و به سرزمین ارندل رسیدیم
@mmkwepo
#اد_کوک
پارت1
شاهدختی به نام فلورا که در قلعه زندگی میکرد و پدرش پادشاه بود
روزی شاهدخت فلورا در حال قدم زدن در قلعه بود و از هوای بیرون لذت میبرد در همین حال که قدم میزد یکی از سرباز ها امد و به شاهدخت گفت:
&سرباز: شاهدخت خانوم پادشاه شما را صدا میزند
—شاهدخت: پادشاه؟
&سرباز: بله
—شاهدخت: باشه برویم
سرباز شاهدخت را همراهی کرد و به طرف اتاق پادشاه برد وارد اتاق پادشاه شدم و گفتم:
—شاهدخت: سلام پادشاه کاری با من داشتین
#پادشاه: بله کاری با دخترم داشتم
—شاهدخت: چه کاری؟
#پادشاه: قرار است که فردا برویم به سرزمین ارندل
—شاهدخت: چی سرزمین ارندل؟
#پادشاه: بله سرزمین ارندل جایی است که پادشاه دیگری در انجا زندگی میکند
—شاهدخت: باشه من دیگر بروم به کار هایم برسم
از اتاق پادشاه بیرون امدو و به سمت اتاقم رفتم وارد اتاقم شدم و روی صندلی نشستم داشت شب میشد و منم کم کم خوابم برد
روز شده بود و شاهدخت هم از خواب بیدار شد چشمامو مالیدم و از تخت برخواستم صدای در رو شنیدم و رفتم در رو باز کردم دیدم سه تا خدمتکار بودند
+خدمتکار:صبح بخیر شاهدخت امدیم شما را برای رفتن اماده کنیم
—شاهدخت: صبح بخیر الان؟
+خدمتکار:بله الان
—شاهدخت: باشه بفرمایید
خدمتکارا امدن داخل اتاق و شاهدخت را اماده رفتن کردند
+خدمتکار:تمام شد
—شاهدخت: میتوانید بروید
از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق پادشاه رفتم
به اتاق پادشاه رسیدم و در زدم
#پادشاه: میتوانید بیاید تو
—شاهدخت: صبح بخیر پادشاه قرار است همین الان برویم
#پادشاه: بله
—شاهدخت: پس برویم
#پادشاه:باشه
&سرباز: پادشاه کجاوه امده هستش
#پادشاه: باشه برویم
—شاهدخت: بریم
سوار کجاوه شدیم و راه افتادیم دو ساعت گذشت و به سرزمین ارندل رسیدیم
@mmkwepo
#اد_کوک
۱.۶k
۱۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.