پارت۹۹
#پارت۹۹
دستمو تکون دادم که درد بدی توی بازوهام پیچید. چشمامو باز کردم. یه سینی جلوی تخت بود. حتی پنجره هم نداشتم که بفهمم الان شبه یا روز!
الان چند روز بود که غذا نخورده بودم.بازم سینی رو هل دادم. ترجیح میدادم بمیرم تا این اتفاق دوباره بیفته. روی تخت نشستم و پاهامو اویزون کردم. سردم بود. یه پتوی سفید که روی تخت بود رو دور خودم پیچیدم.بازم سرد بود ولی بهتر شد. حتی فکرشم نمیکردم اینجوری،این بلا سرم بیاد. بابای بیچاره ی من...
با بی میلی به غذام نگاه کردم. برنج،ماست،دوتیکه گوشت مرغ و یه لیوان دوغ.قاشق،چنگال...
یه دفعه یه چراغ توی ذهنم روشن شد.
★٭★
نمیدونم چند ساعت داشتم بهش فکر میکردم که در باز شد و کیان اومد تو. ازین آدم متنفرم...متنفرم؟نمیدونم...با اخم بهش نگاه کردم و با صدای اروم و خش داری گفتم
_چی میخوای؟
چند قدم به جلو برداشت و دست به سینه گفت
_چرا غذاتو نمیخوری؟
رومو برگردوندم و جوابشو ندادم.
_میخوای بمیری؟
اخم داشت.
_به تو ربطی نداره...
نفسشو صدادار فوت کرد و گفت
_دنبالم بیا.
_من با تو هیجا نمیام
_بیا...میخوام ببرمت پیش پدرت.
با تعجب بهش نگاه کردم و سریع از جام پا شدم.دنبالش رفتم.وقتی درو باز کرد به کارت توی دستش دقیق شدم.درو پشت سرمون بست و قفل کرد.از راهروها عبور کردیم و به سمت شاخه ی درمانگاه رفتیم.همینطوری داشتیم از اتاقای مختلف میگذشتیم که روبروی یه اتاق شیشه ای ایستاد. تماما شیشه بود و هیچ دیواری نداشت. مردی با موهای بلند و سفید گوشه ای از تخت جمع شده بود.دستمو گذاشتم روی شیشه و با غم گفتم
_بابا ؟
مرد روشو برگردوند. خدای من...دستمو جلوی دهنم گذاشتم و هینی کشیدم.چشماش...چشماش کور شده بودن.روی صورتش رد یه بخیه ی بزرگ بود. دستاش و پوستش چروک تر از همیشه بود.دوباره صداش کردم اینبار صدام میلرزید.
_بابا؟منم...دخترت.
یهو به سمت صدا کشیده شد.کیان دستشو گذاشت رو شونه هام.دستشو پس زدم که صداش اومد
_آیدا اون دیگه پدرت نیست.اون...نمیبینه.نمیتونه درست حرف بزنه.حافظش...تعادلش...
_ولی هنوز پدرمه
بی توجه بهش چند بار اروم به شیشه زدم و گفتم
_بابا...منم آیدا. منو یادته؟
نزدیک و نزدیک تر شد. صدارو دنبال میکرد. دستشو رو شیشه گذاشت و گفت
_آیدا؟
_آیدا...دخترتم...
یه دفه دستشو گذاشت دوطرف سرشو،به طرفین تکون خورد. جمله های نامربوط میگفت
_پرنده ی کوچولو...قفس نمیزاره بپری...
همش چند تا جمله ی بیربطو تکرار میکرد و گاهی میپرید.اون پدر من بود؟پدر قوی من...اهی کشیدم و زمزمه کردم
_دوستت دارم...
کف دستمو بوسیدم و روی شیشه گذاشتم.پیشونیمو روی دستم گذاشتم و چند قطره اشک از چشمام افتاد. بابام شکسته...بدجور شکسته...حتی منم یادش نیست...
بی توجه به کیان راه سلولمو در پیش گرفتم .من نباید اونجا میموندم باید میرفتم بیرون.خودم وارد سلول شدم و روی تختم نشستم و زانوهامو بغل کردم.کیان کنار در ایستاد و گفت
_هنوز از من متنفری؟
_تا ابد ازت متنفرم کیان مفتخر...
_به پیشنهادم فکر کردی؟
چقدر پررو بود.پوزخندی زدم و گفتم
_عاقبت من میشه عاقبت بابای بیچارم....
چند لحظه ایستاد و بعدم رفت.
★٭★
همیشه کسی میومد که ظرف غذامو با ظرف غذای جدیدی عوض کنه.روی تخت نشسته بودم و مثل همیشه دختری اومد تو. با یونیفرم سفیدش.منتظر شدم تا نزدیک تر بشه.نزدیک تر که شد.گردنشو گرفتم و چنگالمو روی رگش گذاشتم.یواش گفتم
_صدات در نیاد...کارتتو بده به من..
ترسیده بود. میدونس دیوونم.کارتشو داد و منم مجبورش کردم یونیفرمشو دربیاره.لباسشو پوشیدم و سریع رفتم بیرون.دختررو هم به تخت بستم.زاویه ی دوربینو چک کرده بودم و کسی نمیتونست اون ناحیه از اتاقو ببینه.واسه همین چند دقیقه وقت داشتم.از تو راهروها دوییدم.به سمت شاخه ی خروجی. یه راهروی طولانی و سفید.یه دفه همه جا نورای قرمز پخش شد. صدای گوشخراش آژیر...ولی من فقط میدوییدم.در خروجو دیدم که یواش یواش داشت بسته میشد.میرسیدم بهش.تند تر دوییدم فقط چند قدم.الانه که ازاد بشم.با لبخند خواستم قدم اخرو بردارم که یه دفعه کسی منو از پشت کشید.در بسته شد.نفس نفس میزدم و ترسیده بودم.با اخم،ترس،حس شکست برگشتمو با دیدن کیان تقریبا قلبم،ذهنم،مغزم...از کار افتاد...
دستمو تکون دادم که درد بدی توی بازوهام پیچید. چشمامو باز کردم. یه سینی جلوی تخت بود. حتی پنجره هم نداشتم که بفهمم الان شبه یا روز!
الان چند روز بود که غذا نخورده بودم.بازم سینی رو هل دادم. ترجیح میدادم بمیرم تا این اتفاق دوباره بیفته. روی تخت نشستم و پاهامو اویزون کردم. سردم بود. یه پتوی سفید که روی تخت بود رو دور خودم پیچیدم.بازم سرد بود ولی بهتر شد. حتی فکرشم نمیکردم اینجوری،این بلا سرم بیاد. بابای بیچاره ی من...
با بی میلی به غذام نگاه کردم. برنج،ماست،دوتیکه گوشت مرغ و یه لیوان دوغ.قاشق،چنگال...
یه دفعه یه چراغ توی ذهنم روشن شد.
★٭★
نمیدونم چند ساعت داشتم بهش فکر میکردم که در باز شد و کیان اومد تو. ازین آدم متنفرم...متنفرم؟نمیدونم...با اخم بهش نگاه کردم و با صدای اروم و خش داری گفتم
_چی میخوای؟
چند قدم به جلو برداشت و دست به سینه گفت
_چرا غذاتو نمیخوری؟
رومو برگردوندم و جوابشو ندادم.
_میخوای بمیری؟
اخم داشت.
_به تو ربطی نداره...
نفسشو صدادار فوت کرد و گفت
_دنبالم بیا.
_من با تو هیجا نمیام
_بیا...میخوام ببرمت پیش پدرت.
با تعجب بهش نگاه کردم و سریع از جام پا شدم.دنبالش رفتم.وقتی درو باز کرد به کارت توی دستش دقیق شدم.درو پشت سرمون بست و قفل کرد.از راهروها عبور کردیم و به سمت شاخه ی درمانگاه رفتیم.همینطوری داشتیم از اتاقای مختلف میگذشتیم که روبروی یه اتاق شیشه ای ایستاد. تماما شیشه بود و هیچ دیواری نداشت. مردی با موهای بلند و سفید گوشه ای از تخت جمع شده بود.دستمو گذاشتم روی شیشه و با غم گفتم
_بابا ؟
مرد روشو برگردوند. خدای من...دستمو جلوی دهنم گذاشتم و هینی کشیدم.چشماش...چشماش کور شده بودن.روی صورتش رد یه بخیه ی بزرگ بود. دستاش و پوستش چروک تر از همیشه بود.دوباره صداش کردم اینبار صدام میلرزید.
_بابا؟منم...دخترت.
یهو به سمت صدا کشیده شد.کیان دستشو گذاشت رو شونه هام.دستشو پس زدم که صداش اومد
_آیدا اون دیگه پدرت نیست.اون...نمیبینه.نمیتونه درست حرف بزنه.حافظش...تعادلش...
_ولی هنوز پدرمه
بی توجه بهش چند بار اروم به شیشه زدم و گفتم
_بابا...منم آیدا. منو یادته؟
نزدیک و نزدیک تر شد. صدارو دنبال میکرد. دستشو رو شیشه گذاشت و گفت
_آیدا؟
_آیدا...دخترتم...
یه دفه دستشو گذاشت دوطرف سرشو،به طرفین تکون خورد. جمله های نامربوط میگفت
_پرنده ی کوچولو...قفس نمیزاره بپری...
همش چند تا جمله ی بیربطو تکرار میکرد و گاهی میپرید.اون پدر من بود؟پدر قوی من...اهی کشیدم و زمزمه کردم
_دوستت دارم...
کف دستمو بوسیدم و روی شیشه گذاشتم.پیشونیمو روی دستم گذاشتم و چند قطره اشک از چشمام افتاد. بابام شکسته...بدجور شکسته...حتی منم یادش نیست...
بی توجه به کیان راه سلولمو در پیش گرفتم .من نباید اونجا میموندم باید میرفتم بیرون.خودم وارد سلول شدم و روی تختم نشستم و زانوهامو بغل کردم.کیان کنار در ایستاد و گفت
_هنوز از من متنفری؟
_تا ابد ازت متنفرم کیان مفتخر...
_به پیشنهادم فکر کردی؟
چقدر پررو بود.پوزخندی زدم و گفتم
_عاقبت من میشه عاقبت بابای بیچارم....
چند لحظه ایستاد و بعدم رفت.
★٭★
همیشه کسی میومد که ظرف غذامو با ظرف غذای جدیدی عوض کنه.روی تخت نشسته بودم و مثل همیشه دختری اومد تو. با یونیفرم سفیدش.منتظر شدم تا نزدیک تر بشه.نزدیک تر که شد.گردنشو گرفتم و چنگالمو روی رگش گذاشتم.یواش گفتم
_صدات در نیاد...کارتتو بده به من..
ترسیده بود. میدونس دیوونم.کارتشو داد و منم مجبورش کردم یونیفرمشو دربیاره.لباسشو پوشیدم و سریع رفتم بیرون.دختررو هم به تخت بستم.زاویه ی دوربینو چک کرده بودم و کسی نمیتونست اون ناحیه از اتاقو ببینه.واسه همین چند دقیقه وقت داشتم.از تو راهروها دوییدم.به سمت شاخه ی خروجی. یه راهروی طولانی و سفید.یه دفه همه جا نورای قرمز پخش شد. صدای گوشخراش آژیر...ولی من فقط میدوییدم.در خروجو دیدم که یواش یواش داشت بسته میشد.میرسیدم بهش.تند تر دوییدم فقط چند قدم.الانه که ازاد بشم.با لبخند خواستم قدم اخرو بردارم که یه دفعه کسی منو از پشت کشید.در بسته شد.نفس نفس میزدم و ترسیده بودم.با اخم،ترس،حس شکست برگشتمو با دیدن کیان تقریبا قلبم،ذهنم،مغزم...از کار افتاد...
۲.۰k
۱۱ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۷۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.