خاطرات یک آرمی فصل ۶ پارت ۲۲
خاطرات یک آرمی فصل ۶ پارت ۲۲
از دید نیکی
یونگی از ماشین پیاده شد و منم بزور پیاده کرد.
با دستاش به سمت خونه ی بزرگ و وحشتناکی کشیده میشدم و سرم هی گیج میرفت.
نگاه سرسری به خونه انداختم.
وااای، یاده فن فیکشن های خوناشامی افتادم، اینجا دیگه کودوم قبرستونیه؟
بابا مگه چه گوهی خوردم؟! اینا چرا انقدر کینه این؟ چرا انقدر عصبی ان؟
بخدا هر دودی از آتیش همین وانیا پدصگ بلند میشهههه، ولم کنید جان مادراتون!
- اون جا خوبه که میگفتی اینجا بود؟
+ اوهوم. باید یه چیزی برام از اون خونه ور داری!
- مرد حسابی ساعت ۳ نصف شب منو آوردی به یه عمارت وحشتناک قدیمی! اونوقت من با چه جرعتی برم اون چیز لامصب تو رو بیارم؟ من از سایه خودمم میترسم.
+ اونش دیگه به من هیچ ربطی نداره.. چراغ قوه ای انداخت دستمو گفت:
+ موفق باشی!
- هوووی! صب کت، صب کن.. دقیقا چی رو باید برات بیارم؟
+ هر چیز سالمی که به دردم بخوره..
- یعنی این یک جوره تنبیه حساب میشه؟؟
+ رفتن به یک خونه ی جن زدهــ اووووم، تنبیه مناسبی نیست؟ اگه دوسش نداری خب تو جنگل ولت میکنم!
- نه، نه، نه! همین اوکیه..
آب دهنمو قورت دادم و وارد حیاطش شدم.
پر بود از لاستیک و وسایلای کهنه. خیلی عجیب بود ولی رد رنگ قرمز رو روی اون وسایل میدیدم. واااایییی، نکنه خونه!! نه بابااااا، خون کجا بود احمق؟ زده به سرت اونم حسابی!
واااییی من فیلمای جنایی خیلی دیدم، نکنه اینجا از اونجاهاس که قاتلا بی گناه هارو شکنجه میدن؟! بعد این رد خون مال کسایی که از اینجا فرار کردن و وسط های راه مردن!
کلی فکرهای الکی توی سرم نقش بست. فیلم های جنایی اونم در اثر واقعیت، پرونده های قتل، پرونده هلوکیتی، اون دلقک دیوونه ی آدم خوار که نیم شب ها برای خودش ول میچرخه! خدایااا واااای!
- هوووی، نیکی خانوما؟
سرم رو برگردوندم ک گفت:
- دلم برات سوخت، منم باهات میام.
...
.
.
.
.
https://harfeto.timefriend.net/16342135598915
توی ناشناس حرفاتون رو بگین•-•♡
از دید نیکی
یونگی از ماشین پیاده شد و منم بزور پیاده کرد.
با دستاش به سمت خونه ی بزرگ و وحشتناکی کشیده میشدم و سرم هی گیج میرفت.
نگاه سرسری به خونه انداختم.
وااای، یاده فن فیکشن های خوناشامی افتادم، اینجا دیگه کودوم قبرستونیه؟
بابا مگه چه گوهی خوردم؟! اینا چرا انقدر کینه این؟ چرا انقدر عصبی ان؟
بخدا هر دودی از آتیش همین وانیا پدصگ بلند میشهههه، ولم کنید جان مادراتون!
- اون جا خوبه که میگفتی اینجا بود؟
+ اوهوم. باید یه چیزی برام از اون خونه ور داری!
- مرد حسابی ساعت ۳ نصف شب منو آوردی به یه عمارت وحشتناک قدیمی! اونوقت من با چه جرعتی برم اون چیز لامصب تو رو بیارم؟ من از سایه خودمم میترسم.
+ اونش دیگه به من هیچ ربطی نداره.. چراغ قوه ای انداخت دستمو گفت:
+ موفق باشی!
- هوووی! صب کت، صب کن.. دقیقا چی رو باید برات بیارم؟
+ هر چیز سالمی که به دردم بخوره..
- یعنی این یک جوره تنبیه حساب میشه؟؟
+ رفتن به یک خونه ی جن زدهــ اووووم، تنبیه مناسبی نیست؟ اگه دوسش نداری خب تو جنگل ولت میکنم!
- نه، نه، نه! همین اوکیه..
آب دهنمو قورت دادم و وارد حیاطش شدم.
پر بود از لاستیک و وسایلای کهنه. خیلی عجیب بود ولی رد رنگ قرمز رو روی اون وسایل میدیدم. واااایییی، نکنه خونه!! نه بابااااا، خون کجا بود احمق؟ زده به سرت اونم حسابی!
واااییی من فیلمای جنایی خیلی دیدم، نکنه اینجا از اونجاهاس که قاتلا بی گناه هارو شکنجه میدن؟! بعد این رد خون مال کسایی که از اینجا فرار کردن و وسط های راه مردن!
کلی فکرهای الکی توی سرم نقش بست. فیلم های جنایی اونم در اثر واقعیت، پرونده های قتل، پرونده هلوکیتی، اون دلقک دیوونه ی آدم خوار که نیم شب ها برای خودش ول میچرخه! خدایااا واااای!
- هوووی، نیکی خانوما؟
سرم رو برگردوندم ک گفت:
- دلم برات سوخت، منم باهات میام.
...
.
.
.
.
https://harfeto.timefriend.net/16342135598915
توی ناشناس حرفاتون رو بگین•-•♡
۱۷.۴k
۲۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.