۴۳
#۴۳
چشمامو روی هم گذاشتم..
با صدای جیغ بنفش آوا که لرز توی تنم انداخت..پاهام شل شدن..
چشمامو باز کردم و جیغی از ته دل که توی آسمون پیچید..
میله های نیزه ایی بالای در یکی از دل یکی از شکم و یکی گلو و یکی دیگه...سر آوا زده بودن بیرون!
خونش مثله بارون روی زمین میریخت...
چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم..!
.
.
.
.
.
.
لای چشمامو باز کردم..با یادآوری چیزایی که دیدم سیخ سرجام نشستم..
به کنارم نگاه کردم..آریا روی زمین نشسته بود و سرشو میون دوتا دستاش گرفته بود...
خدایا!
خدایا تورو خدا همش یه کابوس باشه!
-آریا!
سرشو بالا اورد و توی چشمام نگاه کردن..
چشاش کاسه خون بودن و صورتش خیس..
با دو دلی گفتم..
-آریا!؟..آوا کجاست؟!
لبخند تلخی زد و چونش لرزید..
چشام گرد شدن..
پاشد اومد کنارم روی تخت نشست..
آریا-آروم باش یلدا!
نفس نفس میزدم..
پس حقیقت داره؟!
دست روی شونم گذاشت..
آریا-آروم!
محکم دستشو پس و شروع کردم زجه زدن و جیغ کشیدن...
هرکار میکرد نمیتونست مهارم کنه..
-نهههههههههههههههههههههههههههههه..!نهههههههههههههههه!آواااااا!آوااااااا!..آریا بگو اینایی که من دیدم همش یه خواب بوده..بگووو لامصب!..بگو فقط یه خواب بوده!..بگو واقعیت نداره!..من باید میمردم!..منه لعنتی باید میمردم..!
گریش بیشتر شد..
آریا-تورو خدا!
-نییییییییییییییست..!آریا خواهرم دیگه نیست!..اون رفته!..خواهرم دیگه نیست تا با صداش بهم بگه یلدا!..نیست نیست نیست..!
محکم بغلم کرد..
خوشبختی رو توی مرگ میدیدم..
سرمو روی سینش فشردم و هق سر دادم..
محکم تر بغلم کرد و بوسه ایی روی سرم نشوند..
آریا-همه چی تموم شد یلدا..!..هیچکدومشون!..هیچوقت برنمیگردن!
.
.
.
.
دلم پره از این زمونه
کی میدونه که چقدر دل من خونه
کی میشه این دردا تموم
کاش خدا مرگمو برسونه
(شعر از خود نویسنده)
اشکام بی محبا میریختن!
دیگه چی داشتم؟
هرچی داشتم که از دست دادم..
پله آخری رو هم طی کردم..
به اطراف نگاهی انداختم..تنها نور زیر زمین در عین حال نور مشعل توی دستم بود..
-یاشااا..یاشاااا..کدوم گوری هستی؟!
صدای چکه قطره قطره آب روی زمین سکوت رو میشکست..
به سقف نگاه کردم..
ترک کوچیکی برداشته بود و از میون همون ترکا آب میچکید..
دستی روی شونم نشست.!
نفسم توی سینه حبس شد!
آروم برگشتمو با چهره یاشا رو به رو شدم..
چرا به دیدنش عادت نمیکردم و هنوز میترسیدم؟!
آب دهنمو بزور قورت دادم..
-دستتو از روی شونه من بردار!
یاشا با صدای خراشیده اش گفت..
یاشا-پس بالاخره قبول کردی..یلدا!
لکنت افتاد به جون زبونم..
-م..م..من..من..من چیزیو قبول نکردم..!
شجاعت به خونم تزریق شد..
-اومدم بهت بگم حتی اگه دوستامو بکشی که کشتی..من هیچوقت باهات نمیام..!
فشار ناخوناشو روی شونم حس کردم..
با گریه ادامه دادم..
-میفهمی؟!من تورو نمیخوام!..تو یه شیطانی!یه اهریمنی!..یه آشغالی!
جیغ کشیدم..
-حقت بود بمیریییییییی!..حقت بود که شاهین تورو ککککککککککککششششتتتت....!
کاش قبل از اینکه آنا رو به دنیا بیاری میمردین!
میدونی چیه؟!..از ته دلم لذت بردم وقتی دیدم توی شعله های آتش میسوزی!..من بازم تورو میسوزونم..
از سوزش بزور صحبت میکردم..داشت خون میومد..
-ازت متنفرم!..متنفررر..هیچوقت..هیچوقته هیچوقت نمیبخشمت!..تو باید نابود شی..من!..یلدا!..همونی که میگی بخاطرش دوستاشو کشتی!..از روی زمین محوت میکنم..اینو بهت قوم میدم..!..میشنوی عوضی؟..قول میییییدم..
محکم خودشو انداخت روم که افتادیم روی زمین و خودشو انداخت روم..جیغ کشیدم و همراهم جیغ کشید و خون از دهنش فواره زد بیرونو توی دهن من خالی شد..
حلقم پر بود و نمیتونستم نفس بکشم..گلومو گرفت..داشتم خفه میشدم..
یاشا-چرا؟!..فقط بگو چراااااااااااااااااااااااا؟!
از جیغش گوشم سوت کشید..
راه دیگه ایی بجز قورت دادن خونا نداشتم..
اینقدر زیاد بود که از کناره های دهنم سرازیر شدو توی گوشمم رفت..
مجبوری خونا رو قورت دادم..
حالم بهم خورد..
از دنیا سیر بودم..سیر ترم شدم..
دلم مثله سرکه میجوشید..
-چون ازت بدم میاد..عقم میگیره وقتی میبینمت یاشا!..هیچوقت باهات نمیمونم!..تورو نمییییییییخوااااااااااااااااااام!
دوباره جیغ کشید و چاشیده شدن خون..
چشمامو بستمو لبامو روی هم فشردم..تا خون توی دهنم نره..ولی حس کسیو داشتم که آب روی صورتش میریزن و نفس قطعه..
خون روی صورتم میریخت و نفسی واسه کشیدن نداشتم..
تقلا میکردمو دستو پا میزدم..ولی اون هیچ توجه ایی نمیکرد..
انگار زلزله اومده بودو خونه میلرزید..
چشمامو روی هم گذاشتم..
با صدای جیغ بنفش آوا که لرز توی تنم انداخت..پاهام شل شدن..
چشمامو باز کردم و جیغی از ته دل که توی آسمون پیچید..
میله های نیزه ایی بالای در یکی از دل یکی از شکم و یکی گلو و یکی دیگه...سر آوا زده بودن بیرون!
خونش مثله بارون روی زمین میریخت...
چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم..!
.
.
.
.
.
.
لای چشمامو باز کردم..با یادآوری چیزایی که دیدم سیخ سرجام نشستم..
به کنارم نگاه کردم..آریا روی زمین نشسته بود و سرشو میون دوتا دستاش گرفته بود...
خدایا!
خدایا تورو خدا همش یه کابوس باشه!
-آریا!
سرشو بالا اورد و توی چشمام نگاه کردن..
چشاش کاسه خون بودن و صورتش خیس..
با دو دلی گفتم..
-آریا!؟..آوا کجاست؟!
لبخند تلخی زد و چونش لرزید..
چشام گرد شدن..
پاشد اومد کنارم روی تخت نشست..
آریا-آروم باش یلدا!
نفس نفس میزدم..
پس حقیقت داره؟!
دست روی شونم گذاشت..
آریا-آروم!
محکم دستشو پس و شروع کردم زجه زدن و جیغ کشیدن...
هرکار میکرد نمیتونست مهارم کنه..
-نهههههههههههههههههههههههههههههه..!نهههههههههههههههه!آواااااا!آوااااااا!..آریا بگو اینایی که من دیدم همش یه خواب بوده..بگووو لامصب!..بگو فقط یه خواب بوده!..بگو واقعیت نداره!..من باید میمردم!..منه لعنتی باید میمردم..!
گریش بیشتر شد..
آریا-تورو خدا!
-نییییییییییییییست..!آریا خواهرم دیگه نیست!..اون رفته!..خواهرم دیگه نیست تا با صداش بهم بگه یلدا!..نیست نیست نیست..!
محکم بغلم کرد..
خوشبختی رو توی مرگ میدیدم..
سرمو روی سینش فشردم و هق سر دادم..
محکم تر بغلم کرد و بوسه ایی روی سرم نشوند..
آریا-همه چی تموم شد یلدا..!..هیچکدومشون!..هیچوقت برنمیگردن!
.
.
.
.
دلم پره از این زمونه
کی میدونه که چقدر دل من خونه
کی میشه این دردا تموم
کاش خدا مرگمو برسونه
(شعر از خود نویسنده)
اشکام بی محبا میریختن!
دیگه چی داشتم؟
هرچی داشتم که از دست دادم..
پله آخری رو هم طی کردم..
به اطراف نگاهی انداختم..تنها نور زیر زمین در عین حال نور مشعل توی دستم بود..
-یاشااا..یاشاااا..کدوم گوری هستی؟!
صدای چکه قطره قطره آب روی زمین سکوت رو میشکست..
به سقف نگاه کردم..
ترک کوچیکی برداشته بود و از میون همون ترکا آب میچکید..
دستی روی شونم نشست.!
نفسم توی سینه حبس شد!
آروم برگشتمو با چهره یاشا رو به رو شدم..
چرا به دیدنش عادت نمیکردم و هنوز میترسیدم؟!
آب دهنمو بزور قورت دادم..
-دستتو از روی شونه من بردار!
یاشا با صدای خراشیده اش گفت..
یاشا-پس بالاخره قبول کردی..یلدا!
لکنت افتاد به جون زبونم..
-م..م..من..من..من چیزیو قبول نکردم..!
شجاعت به خونم تزریق شد..
-اومدم بهت بگم حتی اگه دوستامو بکشی که کشتی..من هیچوقت باهات نمیام..!
فشار ناخوناشو روی شونم حس کردم..
با گریه ادامه دادم..
-میفهمی؟!من تورو نمیخوام!..تو یه شیطانی!یه اهریمنی!..یه آشغالی!
جیغ کشیدم..
-حقت بود بمیریییییییی!..حقت بود که شاهین تورو ککککککککککککششششتتتت....!
کاش قبل از اینکه آنا رو به دنیا بیاری میمردین!
میدونی چیه؟!..از ته دلم لذت بردم وقتی دیدم توی شعله های آتش میسوزی!..من بازم تورو میسوزونم..
از سوزش بزور صحبت میکردم..داشت خون میومد..
-ازت متنفرم!..متنفررر..هیچوقت..هیچوقته هیچوقت نمیبخشمت!..تو باید نابود شی..من!..یلدا!..همونی که میگی بخاطرش دوستاشو کشتی!..از روی زمین محوت میکنم..اینو بهت قوم میدم..!..میشنوی عوضی؟..قول میییییدم..
محکم خودشو انداخت روم که افتادیم روی زمین و خودشو انداخت روم..جیغ کشیدم و همراهم جیغ کشید و خون از دهنش فواره زد بیرونو توی دهن من خالی شد..
حلقم پر بود و نمیتونستم نفس بکشم..گلومو گرفت..داشتم خفه میشدم..
یاشا-چرا؟!..فقط بگو چراااااااااااااااااااااااا؟!
از جیغش گوشم سوت کشید..
راه دیگه ایی بجز قورت دادن خونا نداشتم..
اینقدر زیاد بود که از کناره های دهنم سرازیر شدو توی گوشمم رفت..
مجبوری خونا رو قورت دادم..
حالم بهم خورد..
از دنیا سیر بودم..سیر ترم شدم..
دلم مثله سرکه میجوشید..
-چون ازت بدم میاد..عقم میگیره وقتی میبینمت یاشا!..هیچوقت باهات نمیمونم!..تورو نمییییییییخوااااااااااااااااااام!
دوباره جیغ کشید و چاشیده شدن خون..
چشمامو بستمو لبامو روی هم فشردم..تا خون توی دهنم نره..ولی حس کسیو داشتم که آب روی صورتش میریزن و نفس قطعه..
خون روی صورتم میریخت و نفسی واسه کشیدن نداشتم..
تقلا میکردمو دستو پا میزدم..ولی اون هیچ توجه ایی نمیکرد..
انگار زلزله اومده بودو خونه میلرزید..
۱۰.۶k
۱۱ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.