"𝐦𝐲 𝐡𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝"
𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 :𝟏
𝐏𝐚𝐫𝐭:۷۳
"ویو جنا"
خیلی خوب متوجه شده بودم که مسته..اونم بد جورر..
ولی خودمم دیگه توانایی انجام هیچ کاری و ندارم..
______
با احساس راحتی شدیدی تو جام چشم باز کردم...
همه جا تاریک بود.
یه لحظه از ذهنم گذشت که نکنه تو ماشین وسط نا کجا ابادیم...ولی وقتی در و دیوار هتل و دیدم..
سکوت اتاق و راحتی جایه من ...
دیدم که نه انگار برگشتیم..
تقیریبا تو بغل جونگکوک بودم..
و با برخورد مستقیم پوسم با پتو و بدن جونگکوک متوجه اینم شدم که این جناب...طبق خواسته هایه خودش هر بلای سرم میارم..
و اینم داشتم احساس می کردم که اگه الان من و این بد ترین دعوارو بکنیمم..
شاید محلم نده...
حرف نزنه..
اخم کنه سرد باشه..ولی وقتی بر میگرده رو تخت باید تو بغلش مچالم کنه..و البته تاکید که با عصبانیت..
شاید عذاب اور و دردناک باشه..
ولی خوشم میاد که در هر صورت نمیخواد زیاد بینمون جدایی بندازه..
و البته نگم که الان با یاد اوری حرفش که گفت بخواطر عشوه هایه تو اینطوری شدم چقدر خوش حال شدم.
یا وقتی که از لذت تمام ،سرشو عقب میبرد و فشار دستش و رو موهام زیاد می کرد..
وای وای اینا چیه نصفه شبی بهش فکر میکنم!!!؟؟؟
یکم که دقت کردم نور خیلی کمی از روشنایی صبح تو اتاق افتاد..
خیلی کم..جوری که با تاریکی وایب خوبی می داد..
عین خونه جونگکوک..دلم برایه تخت خوابم تو اون خونه، بم و حسی که میداد و کل اجزایه خونه تنگ شده...
با اینکه قراره دو روز دیگه بر گردیم..
بهتر بود دیگه بیدار بشم..
از بچگی صبح خیلی زود حموم رفتن و دوست داشتم.
از زود منظورم همین موقعه هاست که هنوز هوا روشن نشده.
یکم تکون خوردم که از زیرش بیام بیرون..
ولی اونم تکون خورد و از روم تقریبا کنار رفت و تو فاصله کمی از صورت سرش و گزاشت و چشماش و بست..
کوک: کجا به سلامتی؟؟
حصابی خواب الود بود..
جنا: می..خوام دوش بگیرم..
کوک: بزار حداقل روشن شه...
احساس می کردم میتونم تا اخر عمرا به این لحنش گوش بدم..
جنا: این زماناو برایه دوش گرفتن دوست دارم .
دیگه انگار اونم خوابش پریده بود رو تخت نشست..
و وقتی پتو از سینش کنار رفت دیدم که اونم چییزی تنش نیست.
مرتیکه هییززززز...عوضییی..پروو..
کوک:منممیام باهات..
دیدگاه ها (۱۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.