وانشات
#وانشات
کاپل: ای ان, ات
*شب اول ازدواج اجباریمونه .. اون مارو دوست داره اما ما دوسش نداریم *
(ویو ات)
کل مدت بدون حرف بودم... عروسی خودم بود.. همیشه فکر میکردم عروسیم بهترین اتفاق زندگیم باشه...
اما.. همه چی اجباری بود...
تا اخر مهمونی حرفی نزدم و از کسایی که بهم تبریک میگفتن اروم تشکر می کردم...
اون خیلی خوشگل بود... خوشتیپ بود...
اما... اون.. مال من نبود... شنیدم که عاشق یه نفره... پس قطعا قلبش برای من نیست...
اونم مجبور به ازدواج شده...
بعد از تموم شدن مجلس بدون حرف سوار ماشین شدم و منتظرش شدم...
با هم سمت خونه حرکت کردیم...
با هم وارد خونه شدیم...
+میتونی تو هرکدوم از اتاقا که خواستی بمونی...
زیر لب تشکری کردم و وارد یکی از اتاقا شدم...
توی اینه به خودم نگاه کردم...
لباس سفیدم خیلی قشنگ تو تنم نشسته بود...
اما..بیخیال
سعی كردم زیپ لباسمو باز کنم... اما انگار کاملا غیر ممکن بود ...
عصبی تاج روی موهامو برداشتم...
فقط یه راه میمونه...
از اتاقم خارج شدم و خواستم سمت اتاقش برم... که چشمم بهش افتاد...
توی پذیرایی نشسته بود و کتشو کنارش روی صندلی انداخته بود...
شاتش هم دستش بود و اروم ازش میخورد...
نزدیکش شدم و گفتم : ام... میگم...
نگاهشو بهم انداخت که باعث شد دستو پامو گم کنم...
+چیزی شده؟
_راستش.. م.. من.. نمیتونم زیپ لباسمو باز کنم.. ممکنه...
توی حرفم پرید و گفت:باشه
سمتم اومد و پشتم قرار گرفت...
اروم زیپو پایین کشید...
با دستم جلوی لباسمو نگه داشته بودم که نیوفته...
دستشو نوازش وار روی کمرم کشید ...
گرمی لباشو روی پشتم حس کردم ...
متعجب ازش فاصله گرفتم و گفتم:چی..چیکار میکنی؟..
+نمیدونم ...فقط یه لحظه اختیارمو از دست دادم ...
_شنیدم عاشق کسی هستی ...واقعا متاسفم که نمیدونه چقد کم ظرفیتی وبهت اعتماد کرده ...
+جدی؟...جالبه ...اما اون هنوز بهم اعتماد نکرده ...
صدامو بالا بردم و گفتم :پس شاید بهتر بوده کاری میکردی که اعتماد کنه ...اما چیکار کردی ؟..ولش کردی و به اجبار با من ازدواج کردی ...
خنده عصبی کردم و ادامه دادم : هم منو مسخره کردی هم اون دخترو...
نزاشت ادامه حرفمو بزنم و لبام اسیر لباش شد ...
دستشو پشت کمرم حرکت میداد...
بعد از چند ثانیه ازم جدا شد و پیشونیشو به پیشونیم تکیه داد...
و اروم لب زد : هیچ اجباری درکار نبود ...من نتونستم بهش چیزی بگم ..اما تونستم بیارمش کنار خودم...
متعجب نگاهش کردم ...یعنی منو میگه ...
که با حرف آخرش تیر خلاصو زد..
+فعلا که خودتو دارم...کم کم اعتمادتو هم به دست میارم ...
و لباشو رو لبام گذاشت و.....
کاپل: ای ان, ات
*شب اول ازدواج اجباریمونه .. اون مارو دوست داره اما ما دوسش نداریم *
(ویو ات)
کل مدت بدون حرف بودم... عروسی خودم بود.. همیشه فکر میکردم عروسیم بهترین اتفاق زندگیم باشه...
اما.. همه چی اجباری بود...
تا اخر مهمونی حرفی نزدم و از کسایی که بهم تبریک میگفتن اروم تشکر می کردم...
اون خیلی خوشگل بود... خوشتیپ بود...
اما... اون.. مال من نبود... شنیدم که عاشق یه نفره... پس قطعا قلبش برای من نیست...
اونم مجبور به ازدواج شده...
بعد از تموم شدن مجلس بدون حرف سوار ماشین شدم و منتظرش شدم...
با هم سمت خونه حرکت کردیم...
با هم وارد خونه شدیم...
+میتونی تو هرکدوم از اتاقا که خواستی بمونی...
زیر لب تشکری کردم و وارد یکی از اتاقا شدم...
توی اینه به خودم نگاه کردم...
لباس سفیدم خیلی قشنگ تو تنم نشسته بود...
اما..بیخیال
سعی كردم زیپ لباسمو باز کنم... اما انگار کاملا غیر ممکن بود ...
عصبی تاج روی موهامو برداشتم...
فقط یه راه میمونه...
از اتاقم خارج شدم و خواستم سمت اتاقش برم... که چشمم بهش افتاد...
توی پذیرایی نشسته بود و کتشو کنارش روی صندلی انداخته بود...
شاتش هم دستش بود و اروم ازش میخورد...
نزدیکش شدم و گفتم : ام... میگم...
نگاهشو بهم انداخت که باعث شد دستو پامو گم کنم...
+چیزی شده؟
_راستش.. م.. من.. نمیتونم زیپ لباسمو باز کنم.. ممکنه...
توی حرفم پرید و گفت:باشه
سمتم اومد و پشتم قرار گرفت...
اروم زیپو پایین کشید...
با دستم جلوی لباسمو نگه داشته بودم که نیوفته...
دستشو نوازش وار روی کمرم کشید ...
گرمی لباشو روی پشتم حس کردم ...
متعجب ازش فاصله گرفتم و گفتم:چی..چیکار میکنی؟..
+نمیدونم ...فقط یه لحظه اختیارمو از دست دادم ...
_شنیدم عاشق کسی هستی ...واقعا متاسفم که نمیدونه چقد کم ظرفیتی وبهت اعتماد کرده ...
+جدی؟...جالبه ...اما اون هنوز بهم اعتماد نکرده ...
صدامو بالا بردم و گفتم :پس شاید بهتر بوده کاری میکردی که اعتماد کنه ...اما چیکار کردی ؟..ولش کردی و به اجبار با من ازدواج کردی ...
خنده عصبی کردم و ادامه دادم : هم منو مسخره کردی هم اون دخترو...
نزاشت ادامه حرفمو بزنم و لبام اسیر لباش شد ...
دستشو پشت کمرم حرکت میداد...
بعد از چند ثانیه ازم جدا شد و پیشونیشو به پیشونیم تکیه داد...
و اروم لب زد : هیچ اجباری درکار نبود ...من نتونستم بهش چیزی بگم ..اما تونستم بیارمش کنار خودم...
متعجب نگاهش کردم ...یعنی منو میگه ...
که با حرف آخرش تیر خلاصو زد..
+فعلا که خودتو دارم...کم کم اعتمادتو هم به دست میارم ...
و لباشو رو لبام گذاشت و.....
۹.۲k
۱۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.