به وقت عاشقی
به وقت عاشقی
پارت۱۴
از دید کیوکا
وقتی چشم باز کردم،دیدم همون پسره نگران روی سرم خم شده.
با دیدن چشمای بازم،نگرانیش به لبخند تبدیل شد و صاف نشست.دستشو به سمتم گرفت.با گرفتن دستش،بلند شدم و نشستم.لبخند زدم.
_من اتسوشی ام.
+خوشبختم
_همچنین
از دید اکوتاگاوا
دو هفته بعد
تو این دو هفته اعصابم اروم نشده بود اما بازم ماموریت هارو میرفتم.
رسیدم به دفتر موری سان.
_سلام موری سان.ماموریتم تموم شد.کاری با من ندارید؟
+ سلام آکوتاگاوا کون!نه فقط میری از اتاق میکو سان چندتا پروندست بیاریشون؟
با اینکه دلم نمی خواست اما گفتم:چشم
به سمت اتاق میکو رفتم.خاطره روز اولی که مافیا شده بود رو به یاد آوردم.ناخوداگاه لبخندی زدم.دستم که روی دستگیره در متوقف شده بود رو نیرو بخشیدم و دستیگیره رو پایین آوردم.حواسم نبود که کسی پرید جلوم و با صدای بلندی گفت یاااااااهاااا!
آنقدر ترسیدم که قدم به عقب پرت شدم.
بعد از بالا اومدن ویندوزم،متوجه شدم کسی که منو ترسونده میکوعه!باورم نمیشد چشمام رو مالیدم و دوباره نگاه کردم.نه واقعا خودش بود.نمیدونم چجوری غرورم اجازه این کارو داد اما،بی اختیار پریدم سمتش و میکو رو محکم تو بغلم گرفتم.از نگرانی اشکام سرازیر شد:خوشحالم که سالمیییی!
فلش بک
هفته قبل
از دید میکو
دکتر بالای سرم بود.خواست برگرده بره و بیدار شدم رو بگه اما نگهش داشتم.
گفتم که به کسی چیزی نگه و تظاهر کنه من هنوز بیهوشم.
پایان فلش بک
آکوتاگاوا که بنظر میومد از کارش خجالت کشیده و منم با شیطنت به روش اوردم: آکوتاگاوا سنپای؟چرا یهو....
پارت۱۴
از دید کیوکا
وقتی چشم باز کردم،دیدم همون پسره نگران روی سرم خم شده.
با دیدن چشمای بازم،نگرانیش به لبخند تبدیل شد و صاف نشست.دستشو به سمتم گرفت.با گرفتن دستش،بلند شدم و نشستم.لبخند زدم.
_من اتسوشی ام.
+خوشبختم
_همچنین
از دید اکوتاگاوا
دو هفته بعد
تو این دو هفته اعصابم اروم نشده بود اما بازم ماموریت هارو میرفتم.
رسیدم به دفتر موری سان.
_سلام موری سان.ماموریتم تموم شد.کاری با من ندارید؟
+ سلام آکوتاگاوا کون!نه فقط میری از اتاق میکو سان چندتا پروندست بیاریشون؟
با اینکه دلم نمی خواست اما گفتم:چشم
به سمت اتاق میکو رفتم.خاطره روز اولی که مافیا شده بود رو به یاد آوردم.ناخوداگاه لبخندی زدم.دستم که روی دستگیره در متوقف شده بود رو نیرو بخشیدم و دستیگیره رو پایین آوردم.حواسم نبود که کسی پرید جلوم و با صدای بلندی گفت یاااااااهاااا!
آنقدر ترسیدم که قدم به عقب پرت شدم.
بعد از بالا اومدن ویندوزم،متوجه شدم کسی که منو ترسونده میکوعه!باورم نمیشد چشمام رو مالیدم و دوباره نگاه کردم.نه واقعا خودش بود.نمیدونم چجوری غرورم اجازه این کارو داد اما،بی اختیار پریدم سمتش و میکو رو محکم تو بغلم گرفتم.از نگرانی اشکام سرازیر شد:خوشحالم که سالمیییی!
فلش بک
هفته قبل
از دید میکو
دکتر بالای سرم بود.خواست برگرده بره و بیدار شدم رو بگه اما نگهش داشتم.
گفتم که به کسی چیزی نگه و تظاهر کنه من هنوز بیهوشم.
پایان فلش بک
آکوتاگاوا که بنظر میومد از کارش خجالت کشیده و منم با شیطنت به روش اوردم: آکوتاگاوا سنپای؟چرا یهو....
۱.۳k
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.