رمان دورترین نزدیک ۲
#پارت_۳۱
شروین سریع اومد پیششون و حرکت کردن هرجوری بود همونروز از دبی خارج شدن و وارد کشور عمان شدن! بلاخره نفوذ پدر به یه دردی خورد دکترا بالاسر ترانه و ماهور بودن!
وقتی رسیدن اونجا دکتر گفت ترانه به دلیل اینکه تحت مراقبت کامل پزشکی نبوده لخته خون تو سرش ایجاد شده و ضربه مغزی!به ماهور دستگاه اکسیژن وصل بود نمیدونستن چی میشه اما منتظر موندن که وضعیتشون ثابت شه!
شروین با هواپیمای شخصی و ولی امکانات بردشون فرانسه! میخواست تا میشه از همه دور شن! از همه نفوذو ثروتش استفاده کرد که زنده بمونن هر دکتری بالاسرشون اورد
وضعیت ماهور به ثبات رسید فقط باید به هوش میومد اما هنوز اون داروی تقلبی با دوز بالا بهش تزریق میشد!
ترانه عم تو کما!
کم کم امید به بهبودیش بیشتر میشد گویا این دختر هیچوقت تسلیم نمیشد! شبو روز بالا سرش بودو شیدا با تمام مدارک جعلی و کارت شناسایی جدیدشون تحمل نکردو ماهورو برد بیمارستان گرچه دکترم از خودشون بود! اونم میشد با پول خرید!
شروین چشم از ترانه بر نمیداشت و بیشتر دنبال درست کردن مدارک و سوابق بود اقامت کامل و جور کردن همه چی!برای خودش سابقه کاری درست کرد و تو یکی از بیمارستانای خوب مارسِی مشغول به کار
زنگ زد به پدرشو ازش خواست به دوستاش بگه کمکشون کنن پدرش کم ادمی نبود!
همه چیش تو عرض سه ماه تکمیل شده بود و منتظر به هوش اومدن ترانه بود اینبار کم و کسری نبود هم از شر پلیس خلاص شد هم زندگی که میخواست و میشد بسازه دیگه همه چی تمومه و اینبار یه شروع برای شروین ...
|• زمان حال •|
با صدای شیدا به خودش اومد
شروین: جانم
شیدا: میگم چه خبر از بابا؟!
شروین: برگشته میگه میخوام تو عروسیتون باشم
شیدا: تو چی گفتی
شروین: معلومه که گفتم نه! اگه بیاد همه چی خراب میشه فک کن اون همه دشمناش که منتظر یه اتو عن و فک میکنن ما مردیم مارو ببینن چی میشه؟! هم کار بابا به خطر میوفته هم ما بدبخت میشیم ، حالا بهش گفتم یه بهونه ای جور میکنیم دو سه هفته ای میریم پیشش بعد عروسی
شیدا: ماهور و ترانه رم میبریم؟!
شروین: شیدا دیوونه شدی؟! اونارو کجا ببرم وقتی بهشون گفتیم ما هچیکیو نداریم؟! نخیر یه بهونه جور میکنیم اونا بمونن همینجا چیزیم که یادشون نیست
شیدا: من میترسم
شروین: وای شیدا چرا انقد عوض شدی؟! عاشق شدی ترسو شدی که عشق ضعیفت کرده
شیدا: برعکس تو
شروین: اره برعکس من و توعم نباید بترسی اعتماد متقابله
من کلی زجر کشیدم برا داشتنش هیچ جوره از دستش نمیدم
هرچی بشه مال منه تهش!
مگه عاشق شدن چشه؟! منم عاشق شدم خب...
#دورترین_نزدیک۲
#رمان
#پست_جدید #لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #خاصترین #قشنگ #جذاب #زیبا #خاص #بینظیر #شیک
شروین سریع اومد پیششون و حرکت کردن هرجوری بود همونروز از دبی خارج شدن و وارد کشور عمان شدن! بلاخره نفوذ پدر به یه دردی خورد دکترا بالاسر ترانه و ماهور بودن!
وقتی رسیدن اونجا دکتر گفت ترانه به دلیل اینکه تحت مراقبت کامل پزشکی نبوده لخته خون تو سرش ایجاد شده و ضربه مغزی!به ماهور دستگاه اکسیژن وصل بود نمیدونستن چی میشه اما منتظر موندن که وضعیتشون ثابت شه!
شروین با هواپیمای شخصی و ولی امکانات بردشون فرانسه! میخواست تا میشه از همه دور شن! از همه نفوذو ثروتش استفاده کرد که زنده بمونن هر دکتری بالاسرشون اورد
وضعیت ماهور به ثبات رسید فقط باید به هوش میومد اما هنوز اون داروی تقلبی با دوز بالا بهش تزریق میشد!
ترانه عم تو کما!
کم کم امید به بهبودیش بیشتر میشد گویا این دختر هیچوقت تسلیم نمیشد! شبو روز بالا سرش بودو شیدا با تمام مدارک جعلی و کارت شناسایی جدیدشون تحمل نکردو ماهورو برد بیمارستان گرچه دکترم از خودشون بود! اونم میشد با پول خرید!
شروین چشم از ترانه بر نمیداشت و بیشتر دنبال درست کردن مدارک و سوابق بود اقامت کامل و جور کردن همه چی!برای خودش سابقه کاری درست کرد و تو یکی از بیمارستانای خوب مارسِی مشغول به کار
زنگ زد به پدرشو ازش خواست به دوستاش بگه کمکشون کنن پدرش کم ادمی نبود!
همه چیش تو عرض سه ماه تکمیل شده بود و منتظر به هوش اومدن ترانه بود اینبار کم و کسری نبود هم از شر پلیس خلاص شد هم زندگی که میخواست و میشد بسازه دیگه همه چی تمومه و اینبار یه شروع برای شروین ...
|• زمان حال •|
با صدای شیدا به خودش اومد
شروین: جانم
شیدا: میگم چه خبر از بابا؟!
شروین: برگشته میگه میخوام تو عروسیتون باشم
شیدا: تو چی گفتی
شروین: معلومه که گفتم نه! اگه بیاد همه چی خراب میشه فک کن اون همه دشمناش که منتظر یه اتو عن و فک میکنن ما مردیم مارو ببینن چی میشه؟! هم کار بابا به خطر میوفته هم ما بدبخت میشیم ، حالا بهش گفتم یه بهونه ای جور میکنیم دو سه هفته ای میریم پیشش بعد عروسی
شیدا: ماهور و ترانه رم میبریم؟!
شروین: شیدا دیوونه شدی؟! اونارو کجا ببرم وقتی بهشون گفتیم ما هچیکیو نداریم؟! نخیر یه بهونه جور میکنیم اونا بمونن همینجا چیزیم که یادشون نیست
شیدا: من میترسم
شروین: وای شیدا چرا انقد عوض شدی؟! عاشق شدی ترسو شدی که عشق ضعیفت کرده
شیدا: برعکس تو
شروین: اره برعکس من و توعم نباید بترسی اعتماد متقابله
من کلی زجر کشیدم برا داشتنش هیچ جوره از دستش نمیدم
هرچی بشه مال منه تهش!
مگه عاشق شدن چشه؟! منم عاشق شدم خب...
#دورترین_نزدیک۲
#رمان
#پست_جدید #لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #خاصترین #قشنگ #جذاب #زیبا #خاص #بینظیر #شیک
۱۰.۹k
۱۷ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.