خان زاده پارت286
#خان_زاده #پارت286
خیره نگاهم کرد. از سکوتش استفاده کردم و ادامه داد
_اون بهم گفت اگه یه سری عکس باهاش بگیرم دست از شکنجه کردن تو برمیداره. اون عکسا رو یه جوری گرفت که خطای دید ایجاد کنه وگرنه دستشم بهم نخورد.
چهره ش رفته رفته قرمز شد. با صدای گرفته ای گفت
_برای همین تو صورتم فریاد زدی که باهاش خوابیدی؟
سرم پایین افتاد
_از دستت عصبی بودم.
چشماش و با درد بست و گفت
_میدونی الان تو چه حالیم؟
حرفی نزدم و اون همون طور گرفته ادامه داد
_میدونی یه مرد چه حالی میشه بفهمه زنش تو دستای یکی دیگه بوده؟
خواستم دهن باز کنم که دستش و به علامت سکوت جلوم گرفت
_خوشم نمیاد با دروغای بچگانه گولم بزنی.
بغض کردم
_چرا حرفم و باور نمیکنی اهورا؟ یعنی یه کوچولو هم باورم نداری؟
پوزخند زد.
پس معلومه بهم اعتماد نداشت.به منی که همیشه با خودش بودم و هیچ وقت دست از پا نکردم اعتماد نداشت.
خواستم برم سر جام اما یه سری حرف تو دلم سنگینی میکرد برای همین شروع کردم
_میدونی وقتی دکتر بهم گفت بچه دار نمیشم دنیا رو سرم آوار شد. از طرفی غصه ی مادر نشدنم و میخوردم از طرف دیگه... غصه ی اینکه باید شوهرم و با یه نفر دیگه تقسیم کنم. میدونستم تو خان زاده ای اما یه حسی مدام بهم میگفت بدون هیچ تلاشی منو ول نمیکنی بری سراغ یکی دیگه. اما تا به خودم اومدم دیدم با لباس دامادی دست یه عروس دیگه رو گرفتی...
اشکام سرازیر شد. با اینکه دلم نمیخواست جلوش غرورم و خرد کنم اما ادامه دادم
_تا به خودم اومدم دیدم دارم اتاق حجله تونو آماده میکنم. یه حسی بهم می گفت همون طوری که منو از سر وا کردی مهتاب و هم از سرت وا میکنی اما تو همون شب باهاش رابطه داشتی بدون اینکه بفهمی من پشت در چه حالی شدم
🍁 🍁 🍁 🍁
خیره نگاهم کرد. از سکوتش استفاده کردم و ادامه داد
_اون بهم گفت اگه یه سری عکس باهاش بگیرم دست از شکنجه کردن تو برمیداره. اون عکسا رو یه جوری گرفت که خطای دید ایجاد کنه وگرنه دستشم بهم نخورد.
چهره ش رفته رفته قرمز شد. با صدای گرفته ای گفت
_برای همین تو صورتم فریاد زدی که باهاش خوابیدی؟
سرم پایین افتاد
_از دستت عصبی بودم.
چشماش و با درد بست و گفت
_میدونی الان تو چه حالیم؟
حرفی نزدم و اون همون طور گرفته ادامه داد
_میدونی یه مرد چه حالی میشه بفهمه زنش تو دستای یکی دیگه بوده؟
خواستم دهن باز کنم که دستش و به علامت سکوت جلوم گرفت
_خوشم نمیاد با دروغای بچگانه گولم بزنی.
بغض کردم
_چرا حرفم و باور نمیکنی اهورا؟ یعنی یه کوچولو هم باورم نداری؟
پوزخند زد.
پس معلومه بهم اعتماد نداشت.به منی که همیشه با خودش بودم و هیچ وقت دست از پا نکردم اعتماد نداشت.
خواستم برم سر جام اما یه سری حرف تو دلم سنگینی میکرد برای همین شروع کردم
_میدونی وقتی دکتر بهم گفت بچه دار نمیشم دنیا رو سرم آوار شد. از طرفی غصه ی مادر نشدنم و میخوردم از طرف دیگه... غصه ی اینکه باید شوهرم و با یه نفر دیگه تقسیم کنم. میدونستم تو خان زاده ای اما یه حسی مدام بهم میگفت بدون هیچ تلاشی منو ول نمیکنی بری سراغ یکی دیگه. اما تا به خودم اومدم دیدم با لباس دامادی دست یه عروس دیگه رو گرفتی...
اشکام سرازیر شد. با اینکه دلم نمیخواست جلوش غرورم و خرد کنم اما ادامه دادم
_تا به خودم اومدم دیدم دارم اتاق حجله تونو آماده میکنم. یه حسی بهم می گفت همون طوری که منو از سر وا کردی مهتاب و هم از سرت وا میکنی اما تو همون شب باهاش رابطه داشتی بدون اینکه بفهمی من پشت در چه حالی شدم
🍁 🍁 🍁 🍁
۲۲.۵k
۰۸ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.