خان زاده پارت288
#خان_زاده #پارت288
* * * * *
هاج و واج نگاهش کردم و با عصبانیت گفتم
_خودت میفهمی چی داری میگی؟
با اخم سر تکون داد
_همین که گفتم... دانشگاه تعطیل به هیچ عنوان پاتو از خونه بیرون نمیذاری پرستار میگیرم برای مراقبت از بچم تو فقط بهش شیر میدی!
خونم به جوش اومد. حالا که فهمید مادرش چه آدمیه و مجبور شد منو برگردونه خونه یه طریق جدید واسه عذاب دادنم پیدا کرد.
_یعنی چی؟ یعنی من توی خونه حبس بشم و جز شیر دادن به دخترم دست نزنم؟
سری تکون داد که با حرص خندیدم
_به همین خیال باش ازت شکایت میکنم.
ابرو بالا انداخت و گفت
_باید یادت بندازم وقتی این توله رو تو شکمت کاشتم هیچ نسبتی باهام نداشتی؟شکایت کنی پای خودت گیره.
دلم میخواست از دستش فریاد بزنم. با غیظ گفتم
_نمیتونی بچم و ازم دور کنی!
_دارم بهت لطف میکنم اجازه میدم تا یه سال بچم ازت شیر بخوره.خیلی حرف بزنی با شیر خشک بزرگش میکنم اما داغش و به دلت میذارم.
دیگه طاقت نیاوردم و با گریه داد زدم
_بچت؟تو که گفتی نمی خوایش! چند ماه رفتی گم و گور شدی حالا چرا اومدی؟ادعا داری باباشی؟نیستی..مگه نمیگی هرزه م من؟اینم بچه ی تو نیست!
نفس عمیقی کشید و گفت
_سگم نکن آیلین نمیخوام بلایی سرت بیارم.
اون قدر فشار روحی بهم وارد شده بود که با صدای بلند زدم زیر گریه. چرا من انقدر بدبخت بودم؟
🍁 🍁 🍁 🍁
* * * * *
هاج و واج نگاهش کردم و با عصبانیت گفتم
_خودت میفهمی چی داری میگی؟
با اخم سر تکون داد
_همین که گفتم... دانشگاه تعطیل به هیچ عنوان پاتو از خونه بیرون نمیذاری پرستار میگیرم برای مراقبت از بچم تو فقط بهش شیر میدی!
خونم به جوش اومد. حالا که فهمید مادرش چه آدمیه و مجبور شد منو برگردونه خونه یه طریق جدید واسه عذاب دادنم پیدا کرد.
_یعنی چی؟ یعنی من توی خونه حبس بشم و جز شیر دادن به دخترم دست نزنم؟
سری تکون داد که با حرص خندیدم
_به همین خیال باش ازت شکایت میکنم.
ابرو بالا انداخت و گفت
_باید یادت بندازم وقتی این توله رو تو شکمت کاشتم هیچ نسبتی باهام نداشتی؟شکایت کنی پای خودت گیره.
دلم میخواست از دستش فریاد بزنم. با غیظ گفتم
_نمیتونی بچم و ازم دور کنی!
_دارم بهت لطف میکنم اجازه میدم تا یه سال بچم ازت شیر بخوره.خیلی حرف بزنی با شیر خشک بزرگش میکنم اما داغش و به دلت میذارم.
دیگه طاقت نیاوردم و با گریه داد زدم
_بچت؟تو که گفتی نمی خوایش! چند ماه رفتی گم و گور شدی حالا چرا اومدی؟ادعا داری باباشی؟نیستی..مگه نمیگی هرزه م من؟اینم بچه ی تو نیست!
نفس عمیقی کشید و گفت
_سگم نکن آیلین نمیخوام بلایی سرت بیارم.
اون قدر فشار روحی بهم وارد شده بود که با صدای بلند زدم زیر گریه. چرا من انقدر بدبخت بودم؟
🍁 🍁 🍁 🍁
۲۳.۰k
۱۱ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.