خان زاده پارت283
#خان_زاده #پارت283
انگار از خود بی خود شده بود چون هر چی مشت به سینش میکوبیدم بی اثر بود.
دکمه هاشو و تند باز کرد و در همون حین با ولع لب هامو میبوسید پیراهنش و از تنش در آورد.
با تمام توان هلش دادم عقب.یه قدم عقب رفت و خمار نگاهم کرد.
دستش و کنار سرم گذاشت و سرش و جلو آورد
_سامان گفت خیلی زود باهاش راه اومدی. چرا هر بار فقط برای من سخت میگیری؟
با نفرت گفتم
_برو بیرون اهورا...حق نداری هر بار که دلت خواست بیای سراغم و به بازیم بگیری
با یه دست دو طرف صورتم و گرفت و غرید
_تو هم نمیخواد حالا که تو هرزگی مهارت داری برای من ادای تنگا رو در بیاری.
عصبی خواستم هلش بدم که مچ هر دو دستم و گرفت و بالای سرم نگه داشت.
دیگه هیچ اثری از اون حس چند دقیقه قبل توی چشماش نبود.
فقط خشم بود و نفرت...
برای لحظه ای ازش ترسیدم.اما حرفش اونقدر برام سنگین بود که جلوی زبونم و نگرفتم و گفتم
_آره هرزه م... اصلا دلم میخواد به کل مردای شهر بدم الا تو... گمشو بیرون میخوام لباس بپوشم.
از خشم نفسش به شماره افتاد.
دستش و دور گردنم انداخت و غرید
_همینجا می کشمت آیلین. کاری که باید خیلی وقت پیش میکردم. یه زن هرزگی کنه و زنده بمونه؟ اونم زن من...
نفسم بالا نمیومد. طوری گردنم و فشار میداد انگار راستی راستی قصد داشت منو بکشه
🍁 🍁 🍁 🍁
#خان_زاده #پارت284
_تا الان واسه توله ی توی شکمت نکشتمت الان دلیلی نداره بذارم زنده بمونی.
چشمام تار شد.دیگه نفس نداشتم... بعد از چند لحظه با خشم گردنم و ول کرد که به نفس نفس افتادم.
باورم نمیشد به این راحتی میخواست منو بکشه.
بی اعتنا به حال خرابم از حموم بیرون رفت و منو با نفس تنگی هام تنها گذاشت.
خیلی بی رحم بود... خیلی!
* * * * *
ظرف غذام و توی سینک گذاشتم و مشغول شستنش شدم.
از کارم راضی بودم. برای خودم شام درست کردم و همشو تنهایی خوردم و به اهورا یه تعارف کوچولو هم نزدم.
با اینکه میدونستم فقط صبحانه خورده و تا الان گرسنهست اما اصلا دلم براش نسوخت.
عوضی چند ساعت قبل کم مونده بود منو بکشه!
ظرفا رو شستم و بدون نگاه کردن سمتش به سمت تخت رفتم و کنار مونس دراز کشیدم.
تخت یه نفره بود با دو تا پتو که در کمال بی رحمی دو تاش و روی خودم کشیدم و چشمام و بستم.
با وجود این دو تا پتو باز هم سردم بود، یعنی اهورا تا صبح یخ نمیزنه؟
تند خودم رو سرزنش کردم. به تو چه آیلین احمق! دلت به حال کسی میسوزه که قصد جونت و داشت؟
اما خوب چی کار کنم؟ وجدانم اجازه نمیداد من این طوری بخوابم و اون یخ بزنه.
سرم و بلند کردم و نگاهش کردم که کتش رو روی خودش کشیده بود و روی مبل یه نفره نشسته خوابش برده بود
طاقت نیاوردم و بلند شدم.
یکی از پتو ها رو برداشتم و پاورچین پاورچین نزدیکش شدم
🍁 🍁 🍁 🍁
انگار از خود بی خود شده بود چون هر چی مشت به سینش میکوبیدم بی اثر بود.
دکمه هاشو و تند باز کرد و در همون حین با ولع لب هامو میبوسید پیراهنش و از تنش در آورد.
با تمام توان هلش دادم عقب.یه قدم عقب رفت و خمار نگاهم کرد.
دستش و کنار سرم گذاشت و سرش و جلو آورد
_سامان گفت خیلی زود باهاش راه اومدی. چرا هر بار فقط برای من سخت میگیری؟
با نفرت گفتم
_برو بیرون اهورا...حق نداری هر بار که دلت خواست بیای سراغم و به بازیم بگیری
با یه دست دو طرف صورتم و گرفت و غرید
_تو هم نمیخواد حالا که تو هرزگی مهارت داری برای من ادای تنگا رو در بیاری.
عصبی خواستم هلش بدم که مچ هر دو دستم و گرفت و بالای سرم نگه داشت.
دیگه هیچ اثری از اون حس چند دقیقه قبل توی چشماش نبود.
فقط خشم بود و نفرت...
برای لحظه ای ازش ترسیدم.اما حرفش اونقدر برام سنگین بود که جلوی زبونم و نگرفتم و گفتم
_آره هرزه م... اصلا دلم میخواد به کل مردای شهر بدم الا تو... گمشو بیرون میخوام لباس بپوشم.
از خشم نفسش به شماره افتاد.
دستش و دور گردنم انداخت و غرید
_همینجا می کشمت آیلین. کاری که باید خیلی وقت پیش میکردم. یه زن هرزگی کنه و زنده بمونه؟ اونم زن من...
نفسم بالا نمیومد. طوری گردنم و فشار میداد انگار راستی راستی قصد داشت منو بکشه
🍁 🍁 🍁 🍁
#خان_زاده #پارت284
_تا الان واسه توله ی توی شکمت نکشتمت الان دلیلی نداره بذارم زنده بمونی.
چشمام تار شد.دیگه نفس نداشتم... بعد از چند لحظه با خشم گردنم و ول کرد که به نفس نفس افتادم.
باورم نمیشد به این راحتی میخواست منو بکشه.
بی اعتنا به حال خرابم از حموم بیرون رفت و منو با نفس تنگی هام تنها گذاشت.
خیلی بی رحم بود... خیلی!
* * * * *
ظرف غذام و توی سینک گذاشتم و مشغول شستنش شدم.
از کارم راضی بودم. برای خودم شام درست کردم و همشو تنهایی خوردم و به اهورا یه تعارف کوچولو هم نزدم.
با اینکه میدونستم فقط صبحانه خورده و تا الان گرسنهست اما اصلا دلم براش نسوخت.
عوضی چند ساعت قبل کم مونده بود منو بکشه!
ظرفا رو شستم و بدون نگاه کردن سمتش به سمت تخت رفتم و کنار مونس دراز کشیدم.
تخت یه نفره بود با دو تا پتو که در کمال بی رحمی دو تاش و روی خودم کشیدم و چشمام و بستم.
با وجود این دو تا پتو باز هم سردم بود، یعنی اهورا تا صبح یخ نمیزنه؟
تند خودم رو سرزنش کردم. به تو چه آیلین احمق! دلت به حال کسی میسوزه که قصد جونت و داشت؟
اما خوب چی کار کنم؟ وجدانم اجازه نمیداد من این طوری بخوابم و اون یخ بزنه.
سرم و بلند کردم و نگاهش کردم که کتش رو روی خودش کشیده بود و روی مبل یه نفره نشسته خوابش برده بود
طاقت نیاوردم و بلند شدم.
یکی از پتو ها رو برداشتم و پاورچین پاورچین نزدیکش شدم
🍁 🍁 🍁 🍁
۸۴.۳k
۰۴ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.