🌾برادرم تازه رفته بود دانشگاه. جنگ که شد، دانشگاه را ول ک
🌾برادرم تازه رفته بود دانشگاه. جنگ که شد، دانشگاه را ول کرد چسبید به جبهه رفتن. بار دوم که رفت زخمی شد. بعد از ۱۰ روز خبردار شدیم. ترخیص که شد، آمد خانه.
🌾 چند روزی بیشتر به خانه دوام نیاورد و دوباره پایش را توی یک کفش کرد که بروم جبهه. مادرم می گفت: « دوبار رفتی جبهه. بس نیست؟»
🌾ولی کوتاه بیا نبود. مادرم به پدرم گفته بود: « بابای زهرا! من و تو اجازه بدهیم یا ندهیم، کار خودش را می کند. ما حریفش نمی شویم. »
🌾روز اعزام انگار بال درآورده بود. خانه ما پنج پله داشت. از همان بالا خودش را پرت کرد پایین و بدو بدو رفت تا مسجد چهارده معصوم (ع).
#نان_سال_های_جنگ
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌾 چند روزی بیشتر به خانه دوام نیاورد و دوباره پایش را توی یک کفش کرد که بروم جبهه. مادرم می گفت: « دوبار رفتی جبهه. بس نیست؟»
🌾ولی کوتاه بیا نبود. مادرم به پدرم گفته بود: « بابای زهرا! من و تو اجازه بدهیم یا ندهیم، کار خودش را می کند. ما حریفش نمی شویم. »
🌾روز اعزام انگار بال درآورده بود. خانه ما پنج پله داشت. از همان بالا خودش را پرت کرد پایین و بدو بدو رفت تا مسجد چهارده معصوم (ع).
#نان_سال_های_جنگ
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
۲.۳k
۲۸ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.