لجباز جذابP106
لجباز_جذابP106
+تو خیلی فضولی...
وونگ: اره.. خیلی.. نجاتت دادم تازه بدهکارم شدم؟
+وااای کوک داره میاد احمق دیدمون..
وونگ: کوش؟
_ات تو اینجا چه غلطی میکنی؟ هااااا
وونگ: هیونگ.. ات واقعا دوست دخترته؟
کوک خیلی عصبی بود و فقط تو چشمام نگاه میکرد.. منم زبونم بند اومده بود..
_ات با توام؟
وونگ: من اصرار داشتم هیونگ..
_لال شدی؟ هااا
دستمو گرفت و بزور اوردتم توی یکی ازاتاقا...
_ات دارم میگم تو اینجا چیکار داری؟
+خب.. خب اومدم مدرسه دیگه..
_با این وضع؟
+اوم..
صدای در اومد و جیمین اومد تو..
*عه کوک داری چیکار میکنی؟ بد بخت ترسیده..
_جیمین برو بیرون..
*کوک بزار واسه بعد اینجا مدرسه..
جیمین اومد دستشو گرفت و کشیدش اون طرف..
*هی.. کوک حواست کجاست؟
_پیش اونه..
*ات برو دیگه تا خزاب تر از این نشده..
که با سرعت اوکدم از کلاس بیرون...
نفس نفس میزدم..
یکی از دخترا صدام کرد..
..: هی بیا زنگ بعد ورزشه..
+من؟
..: نه من.. بیا دیگهه..
+چیه؟
..: این توپا رو ببر تو حیاط..
+حالا براچی من؟
..: نمیتونم کمرم درد میکنه.. تو ببر دیگهه..
ترسیدم بگم حامله ام و قبول مردم و توپا رو بردم بیرون گذاشتم..
یک نفس راحت کشیدم که دوباره صدام کردم برگشتم..
..: بیا اینارم ببر..
+باش..(😐💔)
وسط حیاط بودم که آیو صدام زد و دوباره برگشتم..
×زود باش بیا دیگه..
+چیه؟
×غذاا.. اوفف.. ببین تو که میگی کوک نمیدونه میخوای چیکار کنی؟
+دیدتم.. تموم شد بریم..
غذامو گرفتم نشستم..
×بخور دیگه..
وونگ اومد و رو به رومو نشست..
وونگ: هی آیو تویی؟
×اره
وونگ: اها ات گفته بود..
+خب؟ بفرما پاشووو
وونگ: چیه عصبی؟ کوک چیکارت کرد دختر جون؟
×به توچه؟ ات خوبی؟
کوک غذاش و محکم کوبید به میز و کنارم نشست..
_خب.. تو چرا اینجایی؟(رو به وونگ)
+ول کن کوک..
_پاشو وونگ.. پاشو
وونگ از جاش بلند شدو رفت یه جایه دیگه نشست..
×هی کوک.. با ات چیکار کردی؟
_من هیچکار نکردم آیو.. البته جیمین نزاشت..
+هفف.. غذا نمیخوام.. من میرم..
_بشین..
+چیه؟
_غذاتو بخور بعد برو..
..: هییی بچه هاااا.. اینجاروو
هممون برگشتیم سمت دختره که داشت حرف میزد..
..: ات شی.. بنظرم تو کمک اشپزا بکن ما میریم ورزش چطوره؟
×چه زری زدی؟
دستمو گذاشتم روی دست آیو که ول کنه.. با قاشقش محکم زد رو میز..
+ولش کن..
×اصلا میفهمی داری چیمیگی؟
..: ات خودش گفت مگه نه ات؟
_ات غلط کرد با تووو..
..: عه جونگ کوکک..
_بشین و غذاتو بخور تا شر درست نکردم..
دختره نشست و دیگه هیچی نگفت..
+بچه ها احساس خوبی ندارم..
_چیشده؟
+یکم.. یکم.. حالت تهوع دارم..
×طبیعیه..
_مرض خب پاشو یکاری بکن..
×اینو گفتم که تو باز نبریش دکتر.. هر چی میشه میبریش اونجایه کوفتی..
_ساکت باش بابا کسی از تو نظر نخواست.. ات پاشو بریم..
+نه نمیتونم بلند شم..
بغلم کرد و اوردتم بیرون..
+بریم خونه..
_خونه؟
+اوم حالش رو ندارم..
_باشه..
لایک ۴۰
+تو خیلی فضولی...
وونگ: اره.. خیلی.. نجاتت دادم تازه بدهکارم شدم؟
+وااای کوک داره میاد احمق دیدمون..
وونگ: کوش؟
_ات تو اینجا چه غلطی میکنی؟ هااااا
وونگ: هیونگ.. ات واقعا دوست دخترته؟
کوک خیلی عصبی بود و فقط تو چشمام نگاه میکرد.. منم زبونم بند اومده بود..
_ات با توام؟
وونگ: من اصرار داشتم هیونگ..
_لال شدی؟ هااا
دستمو گرفت و بزور اوردتم توی یکی ازاتاقا...
_ات دارم میگم تو اینجا چیکار داری؟
+خب.. خب اومدم مدرسه دیگه..
_با این وضع؟
+اوم..
صدای در اومد و جیمین اومد تو..
*عه کوک داری چیکار میکنی؟ بد بخت ترسیده..
_جیمین برو بیرون..
*کوک بزار واسه بعد اینجا مدرسه..
جیمین اومد دستشو گرفت و کشیدش اون طرف..
*هی.. کوک حواست کجاست؟
_پیش اونه..
*ات برو دیگه تا خزاب تر از این نشده..
که با سرعت اوکدم از کلاس بیرون...
نفس نفس میزدم..
یکی از دخترا صدام کرد..
..: هی بیا زنگ بعد ورزشه..
+من؟
..: نه من.. بیا دیگهه..
+چیه؟
..: این توپا رو ببر تو حیاط..
+حالا براچی من؟
..: نمیتونم کمرم درد میکنه.. تو ببر دیگهه..
ترسیدم بگم حامله ام و قبول مردم و توپا رو بردم بیرون گذاشتم..
یک نفس راحت کشیدم که دوباره صدام کردم برگشتم..
..: بیا اینارم ببر..
+باش..(😐💔)
وسط حیاط بودم که آیو صدام زد و دوباره برگشتم..
×زود باش بیا دیگه..
+چیه؟
×غذاا.. اوفف.. ببین تو که میگی کوک نمیدونه میخوای چیکار کنی؟
+دیدتم.. تموم شد بریم..
غذامو گرفتم نشستم..
×بخور دیگه..
وونگ اومد و رو به رومو نشست..
وونگ: هی آیو تویی؟
×اره
وونگ: اها ات گفته بود..
+خب؟ بفرما پاشووو
وونگ: چیه عصبی؟ کوک چیکارت کرد دختر جون؟
×به توچه؟ ات خوبی؟
کوک غذاش و محکم کوبید به میز و کنارم نشست..
_خب.. تو چرا اینجایی؟(رو به وونگ)
+ول کن کوک..
_پاشو وونگ.. پاشو
وونگ از جاش بلند شدو رفت یه جایه دیگه نشست..
×هی کوک.. با ات چیکار کردی؟
_من هیچکار نکردم آیو.. البته جیمین نزاشت..
+هفف.. غذا نمیخوام.. من میرم..
_بشین..
+چیه؟
_غذاتو بخور بعد برو..
..: هییی بچه هاااا.. اینجاروو
هممون برگشتیم سمت دختره که داشت حرف میزد..
..: ات شی.. بنظرم تو کمک اشپزا بکن ما میریم ورزش چطوره؟
×چه زری زدی؟
دستمو گذاشتم روی دست آیو که ول کنه.. با قاشقش محکم زد رو میز..
+ولش کن..
×اصلا میفهمی داری چیمیگی؟
..: ات خودش گفت مگه نه ات؟
_ات غلط کرد با تووو..
..: عه جونگ کوکک..
_بشین و غذاتو بخور تا شر درست نکردم..
دختره نشست و دیگه هیچی نگفت..
+بچه ها احساس خوبی ندارم..
_چیشده؟
+یکم.. یکم.. حالت تهوع دارم..
×طبیعیه..
_مرض خب پاشو یکاری بکن..
×اینو گفتم که تو باز نبریش دکتر.. هر چی میشه میبریش اونجایه کوفتی..
_ساکت باش بابا کسی از تو نظر نخواست.. ات پاشو بریم..
+نه نمیتونم بلند شم..
بغلم کرد و اوردتم بیرون..
+بریم خونه..
_خونه؟
+اوم حالش رو ندارم..
_باشه..
لایک ۴۰
۱۳.۰k
۱۸ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.