the building infogyg پارت83
#the_building_infogyg #پارت83
آچا
تو اتاق نشسته بود پنجرش حفاظ داشت لعنت نمیشد در برم
سوهو:خوب بگو
من:چی رو بگم
سوهو:شخص خاص کیه
من:نمیدونم
سوهو:چرنده میدونی از چشمات معلومه وقتی دروغ میگی می لرزه
متعجب بودم اون میفهمید اما نه نمیگم بعید نیس چه بلایی سرم میارع
من:میدونم ولی نمیگم
سوهو:من راه هایی دیگه ایم بلدم
تا اومدم به خودم بیام دندوناش رو فرو کرد تویی گودی گردنم درآورد
سوهو:خون خوشمزه ایی داری نگی بدتر میشه وضعیت
من:دیریا زود میان دنبالم وتویی که آخرش پشیمون میشه
سوهو:اخیه بچه آدمیزاد زود باور فک میکنی من چرا بدون ترس اومدم وتو رو برداشتم هان؟! اونا باما توافق امضأ کردن نمیتونن به ما حملع کنن مثل ما که نمیتونیم بهشون حمله کنیم
داشتم از ترس میلرزیدم یعنی تا آخر عمرم اینجام نه
من:من اطمینان دارم چان میاد نجاتم میده اون خیلی بهتر از تو امثال تویه گرگینه..
که نذاشت حرفمو کامل کنم زد تویی صورتم کنار لبم سوخت خون میومد
سوهو:واقعا متأسفم نمیخواستم اینطوری شه
سرشو آورد نزدیک زبونشو کشید رویی زخمم یکی خوابندم تو گوشش انگار آتیشش زده باشم چنان سمت دیگه گردنم گاز گرفت که جیغم هوا رفت از موهام گرفت کشید بردم انداختم که لپم به تیزی پله هایی حیاط خورد خون اومد تمام بدنم درد میکرد بستم به صندلی و رفت داخل کاخ برف میومد آلان چان یعنی دنبالم گشته فهمیده من اینجام برف ها رویی صورت و رون پام میشست و زخمام میسوخت اما آرومم میکرد چشام کم کم بسته شدش صدایی یکی منو به خودم آورد نگاهش کردم
جیمین:آچا چیکارت کرده خوبی؟!
من:پارک جیمین
سوهو:نزارین ببرنش
ریکا:پرنسس ببرینش
من:ریکا نه ریکانه
یهو ریکا تبدیل به شیطان شدش به.همشون حمله کردش ریکا برگشت بهم لبخندی زد
ریکا:ممنونم که آزادم کردی خداحافظ آچا
از اون جا دورم میکرد دیدم ریکا زخمی شدش اشکام میریخت
من:نه ریکاااااا نههههه جیمین بزار برم بزار برم پیشش
گذاشتم تویی یه غار یه طلسم خوند که از گرگینه ها محافظت بشم خودش رفت داشتم یخ میزدم این بید داشتم میلرزیدم که تو بغل یکی فرو رفتم
به صاحب بغل نگاه کردم
چان:اون باهات چیکار کرده
چشماش قرمز شده بود
من:چان ریکا نباید بمیره برو کمکش کن
چان:من نمیتونم آچا نمیتونم کمکش کنم نمیشه بزار زخماتو ببندم
زبونش کشید رویی لپم راستش خیلی گرمم شدش جایی گودیی گردنم و ساق پامم که گاز گرفته بود لیسش زد
من:ولم کن چرا چرا شماها اینقدر ترسویین چرا اینقدر نامردین جیمین بااینکه منو نمی شناخت کمکم کرد
چان:اون برادرته برای همون کمکت کرد
من:ازت متنفرم تو میدونستی بهم نگفتی آره ازت متنفرم چان تا آخر روز عمرم که باشه ازت متنفرم متنفررر
آچا
تو اتاق نشسته بود پنجرش حفاظ داشت لعنت نمیشد در برم
سوهو:خوب بگو
من:چی رو بگم
سوهو:شخص خاص کیه
من:نمیدونم
سوهو:چرنده میدونی از چشمات معلومه وقتی دروغ میگی می لرزه
متعجب بودم اون میفهمید اما نه نمیگم بعید نیس چه بلایی سرم میارع
من:میدونم ولی نمیگم
سوهو:من راه هایی دیگه ایم بلدم
تا اومدم به خودم بیام دندوناش رو فرو کرد تویی گودی گردنم درآورد
سوهو:خون خوشمزه ایی داری نگی بدتر میشه وضعیت
من:دیریا زود میان دنبالم وتویی که آخرش پشیمون میشه
سوهو:اخیه بچه آدمیزاد زود باور فک میکنی من چرا بدون ترس اومدم وتو رو برداشتم هان؟! اونا باما توافق امضأ کردن نمیتونن به ما حملع کنن مثل ما که نمیتونیم بهشون حمله کنیم
داشتم از ترس میلرزیدم یعنی تا آخر عمرم اینجام نه
من:من اطمینان دارم چان میاد نجاتم میده اون خیلی بهتر از تو امثال تویه گرگینه..
که نذاشت حرفمو کامل کنم زد تویی صورتم کنار لبم سوخت خون میومد
سوهو:واقعا متأسفم نمیخواستم اینطوری شه
سرشو آورد نزدیک زبونشو کشید رویی زخمم یکی خوابندم تو گوشش انگار آتیشش زده باشم چنان سمت دیگه گردنم گاز گرفت که جیغم هوا رفت از موهام گرفت کشید بردم انداختم که لپم به تیزی پله هایی حیاط خورد خون اومد تمام بدنم درد میکرد بستم به صندلی و رفت داخل کاخ برف میومد آلان چان یعنی دنبالم گشته فهمیده من اینجام برف ها رویی صورت و رون پام میشست و زخمام میسوخت اما آرومم میکرد چشام کم کم بسته شدش صدایی یکی منو به خودم آورد نگاهش کردم
جیمین:آچا چیکارت کرده خوبی؟!
من:پارک جیمین
سوهو:نزارین ببرنش
ریکا:پرنسس ببرینش
من:ریکا نه ریکانه
یهو ریکا تبدیل به شیطان شدش به.همشون حمله کردش ریکا برگشت بهم لبخندی زد
ریکا:ممنونم که آزادم کردی خداحافظ آچا
از اون جا دورم میکرد دیدم ریکا زخمی شدش اشکام میریخت
من:نه ریکاااااا نههههه جیمین بزار برم بزار برم پیشش
گذاشتم تویی یه غار یه طلسم خوند که از گرگینه ها محافظت بشم خودش رفت داشتم یخ میزدم این بید داشتم میلرزیدم که تو بغل یکی فرو رفتم
به صاحب بغل نگاه کردم
چان:اون باهات چیکار کرده
چشماش قرمز شده بود
من:چان ریکا نباید بمیره برو کمکش کن
چان:من نمیتونم آچا نمیتونم کمکش کنم نمیشه بزار زخماتو ببندم
زبونش کشید رویی لپم راستش خیلی گرمم شدش جایی گودیی گردنم و ساق پامم که گاز گرفته بود لیسش زد
من:ولم کن چرا چرا شماها اینقدر ترسویین چرا اینقدر نامردین جیمین بااینکه منو نمی شناخت کمکم کرد
چان:اون برادرته برای همون کمکت کرد
من:ازت متنفرم تو میدونستی بهم نگفتی آره ازت متنفرم چان تا آخر روز عمرم که باشه ازت متنفرم متنفررر
۶.۱k
۰۹ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.