the building infogyg پارت84
#the_building_infogyg #پارت84
«از زبون نویسنده»
آچا از چان به ظاهر متنفر بود اما می دونست ته دلش یه حسی بهش داشت اما دیگه تموم شده بود
می.یونگ پری آب چه چیزی تویی اون آب دید که روحی دیگه براش نمونده بود که بخنده یاگریه کنه!
سوک سوک چه آینده ای با جیهوپ دورگه خواهد داشت شاید زندگی آروم تر از دنیایی واقعی خودش یا شایدم بدتر از دنیایی خودش خواهد داشت
رکسانا کسی که گذشته خودش رو در صدایی ارواح پیدا کرده بود چی آیا اونم با رزا و تهیونگ برگ جدیدی از زندگیش باز میکنن
می.هی عروسک بکهیونگ چه چیزی راجبش میدونست که نمیزاشت جرسا تبدیل بشه شایدم ناخواسته اینکارو میکرد
آچا میدونست دیگه نمیتونه بیشتر از این زندگی دوستاش و خودش روبه خطر بندازه بهایی سنگینی که بابت فرارش داد شد ریکا آروم قدم برداشت به سمت خونه کیم نامجون شاید ریتسکا بدونه باید چه کاری انجام بده
در زد ریتسکا پرید بیرون بردش داخل ریتسکا:آچا چت شده خوبی
آچا بیحال افتاد بغل ریتسکا شروع کرد به گریه کردن
آچا:خسته ام ریتسکا خستم از این بازی کثیف نمیدونم من چی هستم که براشون مهمم اگه خوناشام وفرشته تاریک بودنم باعث اینه من اینارو من نمیخوام نمیخوام
نامجون:ریتسکا آچا روببر به اتاقت بزار بخوابه من با چان تماس
آچا:نه بهش زنگ نزن! به جیمین بگو بیاد لطفا نگرانشم
ریتسکا سرشو به معنی همین کارو بکن نامجون باشه ای گفت تماس گرفت ریتسکا آچا رو به اتاقش برد بغلش کرد مثل بچه ها خوابید بود ریتسکا خوشحال بود دوستش نجات پیدا کرده اما زخمایی که دیده بود خیلی عمیق بود عمیق تر از جسمش تویی روحش فرو رفته
ریتسکا:آچا هرچی بشه من کنارت میمونم حتی اگه منو از خودت دور کنی مثل خواهرت میشم مثل خواهر بزرگترت
رکسانا بی تاب راه میرفت اون صداها چی بود که میشنید چرا مدام تکرار میشد ملکه نه اینکار رو نکنین ملکه به سمت آیینه اتاقش قدم برداشت روبه رویی آیینه ایستاد که پشتش سایه سیاهی رو دید برگشت اما نبود به سمت آیینه نگاه کرد اونجا هم نبود
رکسانا:توهم زدم اره فقط امیدوارم چیزی نشه
می.یونگ به کاخ رسید یونگ کنارش نسشت
می.یونگ:ممنونم که بهم نشون دادی حالا راحت تر با این موضوع کنار میام میرم بخوابم!
یونگ:می.یونگ اون نمی تونستن خاص بودنت رو تحمل کنن
که حرفش رو قطع کرد
می.یونگ:مهم نیس اصلا مهم نیس نیازی به دلداری ندارم شب خوش درضمن بابت نجات دوستم ممنون
«از زبون نویسنده»
آچا از چان به ظاهر متنفر بود اما می دونست ته دلش یه حسی بهش داشت اما دیگه تموم شده بود
می.یونگ پری آب چه چیزی تویی اون آب دید که روحی دیگه براش نمونده بود که بخنده یاگریه کنه!
سوک سوک چه آینده ای با جیهوپ دورگه خواهد داشت شاید زندگی آروم تر از دنیایی واقعی خودش یا شایدم بدتر از دنیایی خودش خواهد داشت
رکسانا کسی که گذشته خودش رو در صدایی ارواح پیدا کرده بود چی آیا اونم با رزا و تهیونگ برگ جدیدی از زندگیش باز میکنن
می.هی عروسک بکهیونگ چه چیزی راجبش میدونست که نمیزاشت جرسا تبدیل بشه شایدم ناخواسته اینکارو میکرد
آچا میدونست دیگه نمیتونه بیشتر از این زندگی دوستاش و خودش روبه خطر بندازه بهایی سنگینی که بابت فرارش داد شد ریکا آروم قدم برداشت به سمت خونه کیم نامجون شاید ریتسکا بدونه باید چه کاری انجام بده
در زد ریتسکا پرید بیرون بردش داخل ریتسکا:آچا چت شده خوبی
آچا بیحال افتاد بغل ریتسکا شروع کرد به گریه کردن
آچا:خسته ام ریتسکا خستم از این بازی کثیف نمیدونم من چی هستم که براشون مهمم اگه خوناشام وفرشته تاریک بودنم باعث اینه من اینارو من نمیخوام نمیخوام
نامجون:ریتسکا آچا روببر به اتاقت بزار بخوابه من با چان تماس
آچا:نه بهش زنگ نزن! به جیمین بگو بیاد لطفا نگرانشم
ریتسکا سرشو به معنی همین کارو بکن نامجون باشه ای گفت تماس گرفت ریتسکا آچا رو به اتاقش برد بغلش کرد مثل بچه ها خوابید بود ریتسکا خوشحال بود دوستش نجات پیدا کرده اما زخمایی که دیده بود خیلی عمیق بود عمیق تر از جسمش تویی روحش فرو رفته
ریتسکا:آچا هرچی بشه من کنارت میمونم حتی اگه منو از خودت دور کنی مثل خواهرت میشم مثل خواهر بزرگترت
رکسانا بی تاب راه میرفت اون صداها چی بود که میشنید چرا مدام تکرار میشد ملکه نه اینکار رو نکنین ملکه به سمت آیینه اتاقش قدم برداشت روبه رویی آیینه ایستاد که پشتش سایه سیاهی رو دید برگشت اما نبود به سمت آیینه نگاه کرد اونجا هم نبود
رکسانا:توهم زدم اره فقط امیدوارم چیزی نشه
می.یونگ به کاخ رسید یونگ کنارش نسشت
می.یونگ:ممنونم که بهم نشون دادی حالا راحت تر با این موضوع کنار میام میرم بخوابم!
یونگ:می.یونگ اون نمی تونستن خاص بودنت رو تحمل کنن
که حرفش رو قطع کرد
می.یونگ:مهم نیس اصلا مهم نیس نیازی به دلداری ندارم شب خوش درضمن بابت نجات دوستم ممنون
۹.۴k
۰۹ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.