عشق یا نفرت (فصل ۲ پارت ۲)
چشمک زد ..
و بعد گفت : بیاید بریم، از صف جا میمونیم سنسی دعوامون میکنه
آنیسا ی حس حال عجیبی داشت، همینطوری تو فکر بود که یکدفعه همه جا سفید شد *عکس پارت
آنیسا : من کجام؟
یکم گذشت، بعد چند دقیقه ی آیینه ظاهر شد
رفت داخل آیینه رو نگاه کرد
ولی بجای اینکه خودش رو ببینه
روبی رو دید!
روبی هوشینو.. .ولی اون که وقتی ۳۰ سالش بود درست مثل مامانش مرد..، آنیسا هم دقیقا ۲ سال بعدش به دنیا اومد
آنیسا : من تو رو میشناسم.. وقتی به گذشته سفر کرده بودم دیدمت
روبی : و منم تو رو میشناسم، یکم بیشتر فکر کن. یعنی راجب زندگی قبلیت چیزی یادت نیس؟
آنیسا : زندگی قبلیم؟ این اولین زندگی منه
روبی : پس، بعد از هر دو زندگی قبلی ها رو یادت میره نه؟ چقدر حیف
آنیسا : چیزی یادم نیـ....
برگشت پشتش رو نگاه کرد ، آی رو دید با سنسی (همون دکتره) و بعدش اون دختر مو سفید
آنیسا کی بود، خودش؟ روبی؟ سارینا؟
بعد همه چی دوباره محو شد
روبی : چیزی یادت اومد؟
آنیسا : وایسا این یعنی.. من تو ام؟
روبی سرش رو به نشونه آره تکون داد : و من هم تو ام ، ما یک روحیم در دو جسم
آنیسا : یعنی این زندگی سوم منه؟
روبی : اره ، برای همینه که وقتی میخونی چشمات مثل من میشه
آنیسا لبخند زد : جالبه
بعد همه چی به حالت عادی برگشت، دور برش رو نگاه کرد، تو صف بود و داشت راه میرفت
آنیسا :(کاش زودتر برگردم خونه..)
بلاخره مدرسه تموم شد و آنیسا برگشت خونه
قیافش افسرده بود..
دانا : آبجی حالت خوبه؟
آنیسا : من فقط..(نمیدونم).. اره خوبم
^یاد آوری () یعنی داخل ذهن^
آنیسا رفت تو اتاقش و رو تخت دراز کشید ، داشت فکر میکرد. چرا باید اینا رو میفهمید.؟
چرا باید...
تو همین فکر ها بود که دید یک ساعت همینطوری دراز کشیده، و خب چون روز اول بود و فقط معرفی مدرسه بود ساعت ۱۲ برگشته بود خونه و الان موقع ناهار بود
آنیا : آنیسا بیا موقع ناهاره
آنیسا با همون چهره تو فکر رفت و ناهارش رو خورد.. نمیدونست چیکار کنه ولی خب تو اون حال تصمیم گرفت ی شعر بنویسه و بعد هم گیتار بزنه و بخونتش
بعد از کلی با خودش کل کل کردن و یک ساعت که گذشت شعر dolls house رو نوشت، *سرچ کنید تو اینترنت میاره
و اون رو خوند،
دانا فالگوش وایساده بود : آنیسا چی داره میخونه؟ چرا تا حالا نشنیدمش؟ خودش نوشته؟
بعد خوندن آهنگ، برای آنیسا ی ماموریت فرستادن ، اونم قبول کرد
خماری نشد زیاد ✨
و بعد گفت : بیاید بریم، از صف جا میمونیم سنسی دعوامون میکنه
آنیسا ی حس حال عجیبی داشت، همینطوری تو فکر بود که یکدفعه همه جا سفید شد *عکس پارت
آنیسا : من کجام؟
یکم گذشت، بعد چند دقیقه ی آیینه ظاهر شد
رفت داخل آیینه رو نگاه کرد
ولی بجای اینکه خودش رو ببینه
روبی رو دید!
روبی هوشینو.. .ولی اون که وقتی ۳۰ سالش بود درست مثل مامانش مرد..، آنیسا هم دقیقا ۲ سال بعدش به دنیا اومد
آنیسا : من تو رو میشناسم.. وقتی به گذشته سفر کرده بودم دیدمت
روبی : و منم تو رو میشناسم، یکم بیشتر فکر کن. یعنی راجب زندگی قبلیت چیزی یادت نیس؟
آنیسا : زندگی قبلیم؟ این اولین زندگی منه
روبی : پس، بعد از هر دو زندگی قبلی ها رو یادت میره نه؟ چقدر حیف
آنیسا : چیزی یادم نیـ....
برگشت پشتش رو نگاه کرد ، آی رو دید با سنسی (همون دکتره) و بعدش اون دختر مو سفید
آنیسا کی بود، خودش؟ روبی؟ سارینا؟
بعد همه چی دوباره محو شد
روبی : چیزی یادت اومد؟
آنیسا : وایسا این یعنی.. من تو ام؟
روبی سرش رو به نشونه آره تکون داد : و من هم تو ام ، ما یک روحیم در دو جسم
آنیسا : یعنی این زندگی سوم منه؟
روبی : اره ، برای همینه که وقتی میخونی چشمات مثل من میشه
آنیسا لبخند زد : جالبه
بعد همه چی به حالت عادی برگشت، دور برش رو نگاه کرد، تو صف بود و داشت راه میرفت
آنیسا :(کاش زودتر برگردم خونه..)
بلاخره مدرسه تموم شد و آنیسا برگشت خونه
قیافش افسرده بود..
دانا : آبجی حالت خوبه؟
آنیسا : من فقط..(نمیدونم).. اره خوبم
^یاد آوری () یعنی داخل ذهن^
آنیسا رفت تو اتاقش و رو تخت دراز کشید ، داشت فکر میکرد. چرا باید اینا رو میفهمید.؟
چرا باید...
تو همین فکر ها بود که دید یک ساعت همینطوری دراز کشیده، و خب چون روز اول بود و فقط معرفی مدرسه بود ساعت ۱۲ برگشته بود خونه و الان موقع ناهار بود
آنیا : آنیسا بیا موقع ناهاره
آنیسا با همون چهره تو فکر رفت و ناهارش رو خورد.. نمیدونست چیکار کنه ولی خب تو اون حال تصمیم گرفت ی شعر بنویسه و بعد هم گیتار بزنه و بخونتش
بعد از کلی با خودش کل کل کردن و یک ساعت که گذشت شعر dolls house رو نوشت، *سرچ کنید تو اینترنت میاره
و اون رو خوند،
دانا فالگوش وایساده بود : آنیسا چی داره میخونه؟ چرا تا حالا نشنیدمش؟ خودش نوشته؟
بعد خوندن آهنگ، برای آنیسا ی ماموریت فرستادن ، اونم قبول کرد
خماری نشد زیاد ✨
۳.۵k
۲۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.