عشق یا نفرت (پارت آخر)
*بچه ها تو این پارت قراره همه چی خلاصه بشه و بعدش بریم فصل دو
^خدا بهتون صبر ایوب رو داده ی هفتس منتظرین
آنیسا : خسته شدم چیکار کنیم این الماسه نابود شه
آنیا : بخوریمش
دامیان : چیییییی؟؟!!! [ذهن منحرف]
آنیسا : آهااااا آنیا تو ی نابغه ای! منحرف نشید... این ی جور آبنباته که با بزاغ دهن نابود میشه...
بکی : آنیا چرا زودتر این کلمه رو نگفتی؟
آنیا : نمیدونم..
*خلاصه.... 😂 چهار سال بعد
آنیسا : دامیان!
دامیان : هوم؟
^توجه کنید هیچکس جز اون دوتا نبودنا^
آنیسا : تو کی میخوای از آنیا خواستگاری کنیییی؟؟ الان ۲۰ سالته ها ! آخرای سال هست و بعدش مدرسه ها تمومه.. دیگه آنیا رو نمیبینی
دامیان ی پوزخند زد
آنیسا قیافش رف تو هم : الان این دقیقا چی بود
دامیان : خب آخر ساله دیگه، یکم فکر کن
آنیسا : جدی میخوای تو پارتی آخر سال بهش پیشنهاد بدی؟!!
دامیان : پس چی؟ اگه هم اونموقع نشه زودتر اینکارو میکنم
آنیسا : زودتر؟ تو از کجا میدونی که چه اتفاقی...
دامیان زیپ کیفشو باز کرد و دنبال ی چیزی داشت میگشت
آنیسا : چیکار میکنی...؟
دامیان ی جعبه کوچیک رو از تو کیفش در اورد و درشو باز کرد
آنیسا : تو هر روز اینو با خودت میبری میاریییی؟؟!!! حلقه ازدواج؟!!! جانممم؟؟!!
دامیان : دیگه دیگه..
آنیسا : جدا تو روانی...
*┈┈┈┈*┈┈┈┈*┈┈┈┈
بکی : آخر ساله.. فردا روز پارتیه
آنیا : خب که چی؟ مثل همیشه قراره ی گوشه بشینم دیگه....
دامیان : آنیا
آنیا : بله؟
دامیان : پیشنهاد رقص با منو قبول میکنی؟
آنیا : عررررررررررررررررر *ذوق* آرهههههه
آنیسا : حالا آروم باش
┈┈┈┈┈․° ☣ °․┈┈┈┈┈
خلاصه که روز پارتی آنیا و دامیان باهم رقصیدن و دقایق آخر دامیان جلو آنیا زانو زد و حلقه رو در اورد: آنیا با من ازدواج میکنی ؟ *سرخ شد *
آنیا ذوق کرد و سرخ شد، بعد به لوید و یور نگاه کرد و اونا سرشونو به نشونه آره تکون دادن
آنیا : با اجازه خانوادم، بلههههههه
و همو بوسیدن 💞✨
آنیسا : خب وقتشه برگردم به زمان خودم..
آنیسا ی بشکن زد و خودشو از خاطر همه پاک کرد و به زمان خودش برگشت..
*انتظار برای فصل دو ✨💞
^خدا بهتون صبر ایوب رو داده ی هفتس منتظرین
آنیسا : خسته شدم چیکار کنیم این الماسه نابود شه
آنیا : بخوریمش
دامیان : چیییییی؟؟!!! [ذهن منحرف]
آنیسا : آهااااا آنیا تو ی نابغه ای! منحرف نشید... این ی جور آبنباته که با بزاغ دهن نابود میشه...
بکی : آنیا چرا زودتر این کلمه رو نگفتی؟
آنیا : نمیدونم..
*خلاصه.... 😂 چهار سال بعد
آنیسا : دامیان!
دامیان : هوم؟
^توجه کنید هیچکس جز اون دوتا نبودنا^
آنیسا : تو کی میخوای از آنیا خواستگاری کنیییی؟؟ الان ۲۰ سالته ها ! آخرای سال هست و بعدش مدرسه ها تمومه.. دیگه آنیا رو نمیبینی
دامیان ی پوزخند زد
آنیسا قیافش رف تو هم : الان این دقیقا چی بود
دامیان : خب آخر ساله دیگه، یکم فکر کن
آنیسا : جدی میخوای تو پارتی آخر سال بهش پیشنهاد بدی؟!!
دامیان : پس چی؟ اگه هم اونموقع نشه زودتر اینکارو میکنم
آنیسا : زودتر؟ تو از کجا میدونی که چه اتفاقی...
دامیان زیپ کیفشو باز کرد و دنبال ی چیزی داشت میگشت
آنیسا : چیکار میکنی...؟
دامیان ی جعبه کوچیک رو از تو کیفش در اورد و درشو باز کرد
آنیسا : تو هر روز اینو با خودت میبری میاریییی؟؟!!! حلقه ازدواج؟!!! جانممم؟؟!!
دامیان : دیگه دیگه..
آنیسا : جدا تو روانی...
*┈┈┈┈*┈┈┈┈*┈┈┈┈
بکی : آخر ساله.. فردا روز پارتیه
آنیا : خب که چی؟ مثل همیشه قراره ی گوشه بشینم دیگه....
دامیان : آنیا
آنیا : بله؟
دامیان : پیشنهاد رقص با منو قبول میکنی؟
آنیا : عررررررررررررررررر *ذوق* آرهههههه
آنیسا : حالا آروم باش
┈┈┈┈┈․° ☣ °․┈┈┈┈┈
خلاصه که روز پارتی آنیا و دامیان باهم رقصیدن و دقایق آخر دامیان جلو آنیا زانو زد و حلقه رو در اورد: آنیا با من ازدواج میکنی ؟ *سرخ شد *
آنیا ذوق کرد و سرخ شد، بعد به لوید و یور نگاه کرد و اونا سرشونو به نشونه آره تکون دادن
آنیا : با اجازه خانوادم، بلههههههه
و همو بوسیدن 💞✨
آنیسا : خب وقتشه برگردم به زمان خودم..
آنیسا ی بشکن زد و خودشو از خاطر همه پاک کرد و به زمان خودش برگشت..
*انتظار برای فصل دو ✨💞
۴.۶k
۱۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.