🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت23
از فکر کردن از چیدن این پازل کنار هم واقعا خسته شده بودم پس همه ی این چیزا را سرم بیرون ریختم و فقط دوش گرفتم و از حمام بیرون اومدم .
مشغول خشک کردن موهام بودم که پدرم وارد اتاق شد و با دیدن من که سشوار به دست جلوی آینه نشستم پشت سرم ایستاد و موهای خیس مو بوسید و سشوار از دستم گرفت و گفت
_دلم میخواد خودم موهای دخترم خشک کنم اجازه هست؟
با خوشحالی سرمو تکون دادمو پدرم آروم شروع کرد به خشک کردن موهام.
همیشه این کارو برای مادرم و من انجام می داد
پدر من یه مرد نمونه بود عاشق واقعی...
مردی که عاشق زن و بچه هاشه .
وقتی کار خشک کردن موهام تموم شد روبروی من روی تخت نشست و گفت
_این روزا احساس می کنم از یه چیزی دلگیری یا نگرانی چیزی ذهنتو درگیر کرده و تو انگار نمیخوای به من و مادرت بگی!
اگر حرفی هست بهتره هر چیزی که هست به من بگی
خوب میدونی از اون باباها نیستم که داد و بیداد کنم که بد برخورد کنم مطمئن باش با منطقی ترین حالت کمکت می کنم.
از جام بلند شدم و کنار پدرم نشستم دستشو به دستم گرفتم و پرسیدم
_بابا شما کی فهمیدی عاشق مامان شدی؟
انگار توی گذشته ها غرق شد که بعد از مکث کوتاهی گفت از همون روز اول که مادر تو دیدم یه چیزی توی وجودم تغییر کرد اما نمی خواستم باورش کنم نمیخواستم قبولش کنم ماهها و سالها طول کشید تا بفهمم مادر تو همونیه که من عاشقشم
همونی که باید و من بهش نیاز دارم دیر فهمیدم و کلی سختی کشیدم تا حس حالمو به مادرت نشون بدم مادرتم کلی سختی کشید اما بالاخره اون روزا رو پشت سر گذاشتیم و به اینجا رسیدیم که الان یه خانواده خوشبختیم با سه تا بچه که بی نظیرن...
سرم و روی شونه پدرم گذاشتم و گفتم دلم میخواد یه زندگی مثل زندگی شما و مامان نصیبم بشه دلم میخواد اونی که قراره توی زندگیم بیاد مثل شما باشه دقیقا مثل شما.
پدرم اروم روی سرم زد و گفت
_ دخترم چه رویی داره جلوی باباش داره از شوهر حرف میزنه..
شرمنده لبمو به دندون گرفتم و گفتم
نه نه منظورم این نبود میگم یعنی شما بهترین مردی هستی که من توی زندگیم دیدم و شناختم امیدوارم منم مثل مامان دختر خوش شانسی باشم که مردی مثل شما توی زندگیم بیاد
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت23
از فکر کردن از چیدن این پازل کنار هم واقعا خسته شده بودم پس همه ی این چیزا را سرم بیرون ریختم و فقط دوش گرفتم و از حمام بیرون اومدم .
مشغول خشک کردن موهام بودم که پدرم وارد اتاق شد و با دیدن من که سشوار به دست جلوی آینه نشستم پشت سرم ایستاد و موهای خیس مو بوسید و سشوار از دستم گرفت و گفت
_دلم میخواد خودم موهای دخترم خشک کنم اجازه هست؟
با خوشحالی سرمو تکون دادمو پدرم آروم شروع کرد به خشک کردن موهام.
همیشه این کارو برای مادرم و من انجام می داد
پدر من یه مرد نمونه بود عاشق واقعی...
مردی که عاشق زن و بچه هاشه .
وقتی کار خشک کردن موهام تموم شد روبروی من روی تخت نشست و گفت
_این روزا احساس می کنم از یه چیزی دلگیری یا نگرانی چیزی ذهنتو درگیر کرده و تو انگار نمیخوای به من و مادرت بگی!
اگر حرفی هست بهتره هر چیزی که هست به من بگی
خوب میدونی از اون باباها نیستم که داد و بیداد کنم که بد برخورد کنم مطمئن باش با منطقی ترین حالت کمکت می کنم.
از جام بلند شدم و کنار پدرم نشستم دستشو به دستم گرفتم و پرسیدم
_بابا شما کی فهمیدی عاشق مامان شدی؟
انگار توی گذشته ها غرق شد که بعد از مکث کوتاهی گفت از همون روز اول که مادر تو دیدم یه چیزی توی وجودم تغییر کرد اما نمی خواستم باورش کنم نمیخواستم قبولش کنم ماهها و سالها طول کشید تا بفهمم مادر تو همونیه که من عاشقشم
همونی که باید و من بهش نیاز دارم دیر فهمیدم و کلی سختی کشیدم تا حس حالمو به مادرت نشون بدم مادرتم کلی سختی کشید اما بالاخره اون روزا رو پشت سر گذاشتیم و به اینجا رسیدیم که الان یه خانواده خوشبختیم با سه تا بچه که بی نظیرن...
سرم و روی شونه پدرم گذاشتم و گفتم دلم میخواد یه زندگی مثل زندگی شما و مامان نصیبم بشه دلم میخواد اونی که قراره توی زندگیم بیاد مثل شما باشه دقیقا مثل شما.
پدرم اروم روی سرم زد و گفت
_ دخترم چه رویی داره جلوی باباش داره از شوهر حرف میزنه..
شرمنده لبمو به دندون گرفتم و گفتم
نه نه منظورم این نبود میگم یعنی شما بهترین مردی هستی که من توی زندگیم دیدم و شناختم امیدوارم منم مثل مامان دختر خوش شانسی باشم که مردی مثل شما توی زندگیم بیاد
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
۱۸.۶k
۱۰ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.