🥀رمان خان زاده ،خانزاده🥀:
🥀رمان خان زاده ،خانزاده🥀:
#هوس_خان👑
#پارت200
مشتاق بودن ماهرو رو می دیدم وقتی به سمت ما قدم برداشت تا نزدیک من بشه تا خودش و به من برسونه که شاید کمی رفع دلتنگی بشه برای من و اونی که برامو ممنوع شده بودیم
اما مادرش درست بین راه سد راه شد و باهاش همقد شد
کنارش بودن این زن یعنی نمیخواد خطایی از من سر بزنه نزدیک شدنش به ما یعنی نمی خواد که من کاری کنم یا حتی نگاه دخترش روی من بچرخه..
کاراش منو عصبی می کرد اما واقعیت این بود که بهش حق میدادم ماهرو بت زیبایی بود ماهرو کم سن و سال بود ماهرو پری بود و به سان فرشته ها
من واقعا احساس میکردم لیاقت همچین دختری رو ندارم
بالاخره قدم به قدم به قدم نزدیک تر شد و درست توی چند قدمی ما ایستاد بی توجه به مادرش که بازشو و چنگ میزد آهسته کنار گوشش حرف میزد دستش و به سمت من جلو آورد و گفت
_ خیلی وقته ندیده بودمتون خوشحالم که اینجایین
مگه میتونستم دستی که به سمتم دراز کرد رد کنم
مگر میشد ازش فاصله بگیرم یا دور بشم من دین و ایمان و عقل و هوشم و پای این دختر باخته بودم
دست دراز کردم و دستشو فشر
دم دستی که به لطافت گل های بهاری بود و چقدر حس لذت بخشی داشت این همه نزدیکی بهش
مهتاب بازومو چسبید و گفت
_خوب دیگه فکر کنم بهتره بریم برای رقص و خوش گذرونی
اما من نگاهم هنوز روی خواهر کوچکترش بود خواهری که قلبمو به تاراج برده بود
مارال سعی میکرد دخترشو از ما دور کنه اما ماهرو انگار کمی بزرگتر شده بود و دل و جراتش بیشتر که رو به مادرش گفت
_خیلی وقته که خواهر شوهر خواهرم رو ندیدم می خوام پیششون بمونم نمیخوام بیام توی اون جمع مسخره
اما مادرش اخمی کرد و گفت
_ باید کنار پدرت باشی میدونی که امشب چه شبیه
امشب چه شبی بود که من ازش بی خبر بودم ؟
قرار بود چه اتفاقی بیفته که من چیزی ازش نمی دونستم ؟
مهتابم انگار چندان با خبر نبود که به مارال گفت چیکارش داری بچه رو می خواد پیش ما بمونه خودت برو پیش شوهرت دیگه ....
🌹
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
#هوس_خان👑
#پارت200
مشتاق بودن ماهرو رو می دیدم وقتی به سمت ما قدم برداشت تا نزدیک من بشه تا خودش و به من برسونه که شاید کمی رفع دلتنگی بشه برای من و اونی که برامو ممنوع شده بودیم
اما مادرش درست بین راه سد راه شد و باهاش همقد شد
کنارش بودن این زن یعنی نمیخواد خطایی از من سر بزنه نزدیک شدنش به ما یعنی نمی خواد که من کاری کنم یا حتی نگاه دخترش روی من بچرخه..
کاراش منو عصبی می کرد اما واقعیت این بود که بهش حق میدادم ماهرو بت زیبایی بود ماهرو کم سن و سال بود ماهرو پری بود و به سان فرشته ها
من واقعا احساس میکردم لیاقت همچین دختری رو ندارم
بالاخره قدم به قدم به قدم نزدیک تر شد و درست توی چند قدمی ما ایستاد بی توجه به مادرش که بازشو و چنگ میزد آهسته کنار گوشش حرف میزد دستش و به سمت من جلو آورد و گفت
_ خیلی وقته ندیده بودمتون خوشحالم که اینجایین
مگه میتونستم دستی که به سمتم دراز کرد رد کنم
مگر میشد ازش فاصله بگیرم یا دور بشم من دین و ایمان و عقل و هوشم و پای این دختر باخته بودم
دست دراز کردم و دستشو فشر
دم دستی که به لطافت گل های بهاری بود و چقدر حس لذت بخشی داشت این همه نزدیکی بهش
مهتاب بازومو چسبید و گفت
_خوب دیگه فکر کنم بهتره بریم برای رقص و خوش گذرونی
اما من نگاهم هنوز روی خواهر کوچکترش بود خواهری که قلبمو به تاراج برده بود
مارال سعی میکرد دخترشو از ما دور کنه اما ماهرو انگار کمی بزرگتر شده بود و دل و جراتش بیشتر که رو به مادرش گفت
_خیلی وقته که خواهر شوهر خواهرم رو ندیدم می خوام پیششون بمونم نمیخوام بیام توی اون جمع مسخره
اما مادرش اخمی کرد و گفت
_ باید کنار پدرت باشی میدونی که امشب چه شبیه
امشب چه شبی بود که من ازش بی خبر بودم ؟
قرار بود چه اتفاقی بیفته که من چیزی ازش نمی دونستم ؟
مهتابم انگار چندان با خبر نبود که به مارال گفت چیکارش داری بچه رو می خواد پیش ما بمونه خودت برو پیش شوهرت دیگه ....
🌹
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
۶.۰k
۱۱ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.