رمان ماهک پارت افتخاری 146
#رمان_ماهک #پارت_افتخاری_146
اروم گفت من خوبم عزیزم نترس چیزی نیست. زنگ گوشیش بلند شد برای همین از حمام بیرون رفت و من هم سریع حوله مو تنم کردم و رفتم بیرون ارش روی تخت خوابیده بود و رنگش به زردی میزد.
سریع قرصش رو از داخل جیب کتش دراوردم و واسش یه لیوان اب اوردم و بهش دادم. عادت نداشتم اینجوری مظلوم ببینمش و حالم حسابی گرفته شده بود.
اروم قفسه سینه شو ماساژ میدادم و سعی میکردم به چهره ش نگاه نکنم چون تحمل دیدن رنگ و روی پریده ش رو نداشتم.
موهام روی کنار زد و با هردو دستش سرمو بالا اورد و گفت همیشه ترس از دست دادنت رو داشتم هنوزم دارم اما الان فرق داره الان مال منی و اجازه نمیدم کسی ازم جدات کنه.
متعجب به چشماش نگاه کردم و سوالی گفتم همیشه؟
چشماشو روی هم گذاشت و گفت آره همیشه با حالت متفکرانه و سوالی به چشماش زل زدم که اروم گفت عجله نکن به موقعش خودت همه چیو میفهمی.
قبل از اینکه بهم اجازه فکر کردن بده انگشت اشاره اش رو از بین حولم که باز بود روی قفسه سینم کشید و گفت لباساتو تنت کن وگرنه سرما میخوری.
به انگشتش که روی تن برهنه ام کشیده میشد خیره شدم از خجالت گر گرفته بودم برای عوض کردن جو به وجود اومده خم شدم و گونه اش رو بوسیدم و گفتم ببخش که ترسوندمت.
بدون اینکه حرفی بزنه خیره بهم نگاه میکرد شاید توقع همچین چیزی رو از من نداشت چون معمولاً من احساساتم نسبت بهش رو پیشش بروز نمیدادم.
بدون اینکه دیگه چیزی بگم به سمت کمد رفتم و لباس عروسکی رو انتخاب کردم که پشتش زیپ داشت و تا پایین باسنم میرسید و ساپورت مشکی هم برداشتم تا بپوشم.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
اروم گفت من خوبم عزیزم نترس چیزی نیست. زنگ گوشیش بلند شد برای همین از حمام بیرون رفت و من هم سریع حوله مو تنم کردم و رفتم بیرون ارش روی تخت خوابیده بود و رنگش به زردی میزد.
سریع قرصش رو از داخل جیب کتش دراوردم و واسش یه لیوان اب اوردم و بهش دادم. عادت نداشتم اینجوری مظلوم ببینمش و حالم حسابی گرفته شده بود.
اروم قفسه سینه شو ماساژ میدادم و سعی میکردم به چهره ش نگاه نکنم چون تحمل دیدن رنگ و روی پریده ش رو نداشتم.
موهام روی کنار زد و با هردو دستش سرمو بالا اورد و گفت همیشه ترس از دست دادنت رو داشتم هنوزم دارم اما الان فرق داره الان مال منی و اجازه نمیدم کسی ازم جدات کنه.
متعجب به چشماش نگاه کردم و سوالی گفتم همیشه؟
چشماشو روی هم گذاشت و گفت آره همیشه با حالت متفکرانه و سوالی به چشماش زل زدم که اروم گفت عجله نکن به موقعش خودت همه چیو میفهمی.
قبل از اینکه بهم اجازه فکر کردن بده انگشت اشاره اش رو از بین حولم که باز بود روی قفسه سینم کشید و گفت لباساتو تنت کن وگرنه سرما میخوری.
به انگشتش که روی تن برهنه ام کشیده میشد خیره شدم از خجالت گر گرفته بودم برای عوض کردن جو به وجود اومده خم شدم و گونه اش رو بوسیدم و گفتم ببخش که ترسوندمت.
بدون اینکه حرفی بزنه خیره بهم نگاه میکرد شاید توقع همچین چیزی رو از من نداشت چون معمولاً من احساساتم نسبت بهش رو پیشش بروز نمیدادم.
بدون اینکه دیگه چیزی بگم به سمت کمد رفتم و لباس عروسکی رو انتخاب کردم که پشتش زیپ داشت و تا پایین باسنم میرسید و ساپورت مشکی هم برداشتم تا بپوشم.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۳۱.۸k
۱۴ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.