نشسته بود پشت پنجره اتاقمون.هیچی نمیگفت.اما از پریشونی چش
نشسته بود پشت پنجره اتاقمون.هیچی نمیگفت.اما از پریشونی چشاش میفهمیدم ته دلش یه خبراییه.دستامو از پشت دور گردنش حلقه کردم.مث همیشه برنگشت بغلم کنه.دلم لرزید.دلم لرزید...
بعد چند روز گفت میشه پشتتو کنی بهم تا حرف بزنم.پشتمو کردم بهش.گفت مقدمه چینی نمیکنم.دیگه نمیخوامت...اینو گفت و من کَر شدم!دیگه هیچی از حرفاشو نشنیدم...
فقط فردای اون روز ک بیدار شدم،
انگار هیچوقت اونجا خونمون نبود...انگار هیچوقت اون مرد من نبود...
رفته بود! رفته بود و من مونده بودم و من:)
#زُمُرُدِ_کَـــــــبود
بعد چند روز گفت میشه پشتتو کنی بهم تا حرف بزنم.پشتمو کردم بهش.گفت مقدمه چینی نمیکنم.دیگه نمیخوامت...اینو گفت و من کَر شدم!دیگه هیچی از حرفاشو نشنیدم...
فقط فردای اون روز ک بیدار شدم،
انگار هیچوقت اونجا خونمون نبود...انگار هیچوقت اون مرد من نبود...
رفته بود! رفته بود و من مونده بودم و من:)
#زُمُرُدِ_کَـــــــبود
۴.۷k
۰۴ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.