سر مزار امیر نشسته بودم که یه جوون اومد و گفت

سر مزار امیر نشسته بودم که یه جوون اومد و گفت :
" شما با این شهید نسبتی دارید ؟ "
گفتم :
" بله ، من برادرش هستم "
گفت :
" راستش من مسلمون نبودم بنا به دلایلی اما به زور مسلمون شدم ولی قلبا اسلام نیوردم ، تا اینکه یک روز اتفاقی عکس برادرتون رو دیدم ، حالت عجیبی بهم دست داد . انگار عکسش باهام حرف میزد با دیدنش عاشق اسلام شدم و قلبا ایمان آوردم
شهید امیر حاجی امینی
دیدگاه ها (۱)

شنیده بودم نــمــاز اول وقت برایش اهمیت دارد، ولے فکر نمے کر...

با غیظ نگاهش کردم و گفتم : " اخوی ! به کارت برس " گفت : " مگ...

بعضی از قوم و خویش هامان که از شهرستان می آمدند؛ رسیده و نرس...

دوران دبیـــرستان بود، ابراهیم عصر ها در بازار مشغول به کـــ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط